ان من دیگر p3
با گفتن این حرف چشمای من سیریوس از حدقه در اومد . اما از ته دل شدیدا خوشحال بودم . یعنی میشه برم هاگوارتز .
سیریوس کمی توی فکر فرو رفت و گفت :میشه بگی به چه عنوانی میخوای یه ماگل رو بیاری هاگوارتز .
دامبلدور لبخندی از روی پیروزی زد و گفت: به عنوان پروفسور ون هلسینگ استاد ماگل شناسی .چند وقتی بود دنبال کسی میگشتم تا بعد از پروفسورچرتی بربیج تدریس کنه . حالا کی بهتر از یه ماگل شجاع.
دهن هر دو مون از تعجب باز مونده . ته قلبم یه هیجان خاصی بود . دامبلدور ادامه داد:بهتره از الان به خانوادت خبر بدی که قراره برای کار به خارج از کشور سفر کنی .
-من کسی رو ندارم پروفسور .
دامبلدور-جدا؟ هیچکس ؟
-هیچکس پروفسور.
فقط به تکون دادن سرش اکتفا کرد . بلند شدم و به مگی یکی از همکارام تلفن کردم که برام استفا رد کنه و وسایلمو با پست بفرسته . بعد از تحویل وسایلم اتاق مهمان رو به سیریوس و دامبلدور نشون دادم تا استراحت کنن. خودمم لباسم رو عوض کردم و روی تخت نشستم . حسابی ذهنم مشغول بود . به سرنوشتم توی هاگوارتز فکر میکردم. از توی کشوی میزم جعبه چوبی و قدیمی دراوردم . در جعبه با صدای بدی باز شد . به تنها عکس سه نفرمون نگاه کردم . در حال همراهی با اهنگی بودیم که بابا مینواخت .این حق من 3 ساله نبود که همه چیزم از دست بره . همون طور که به قاب عکس سه نفرمون نگاه میکردم چشمم خورد به جعبه مخملی که مامان برای تولدم بهم هدیه داده بود . با خودم فکر کردم ممکنه توی هاگوارتز لازمم بشه ؟ اوردنش ضرری نداره .
***
نزدیک به ظهر بود که رسیدیم به هاگوارتز . ساختمون سنگی با برج های بلند. مردی لاغر اندام در اهنی رو برامون باز کرد . اول به دامبلدور سلام داد و بعد به سیریوس . وقتی به من رسید حسابی با تعجب براندازم کرد. بی توجه بهش شونه به شونه ی سیریوس راه افتادم. نگاهی بهم انداخت و گفت : ترسیدی؟
-نه فقط یکم از واکنش بقیه میترسم.
سیریوس-لازم نیست اینجا از کسی بترسی . مگر یه نفر .
-کی؟
خنده مرموزی کرد و گفت :خودت میفهمی .
از کنار سرسرا رد شدیم و از پله ها بالا رفتیم .هنوز اول تابستون بود و بچه ها توی مدرسه نبودند بخاطر همین حسابی خلوت بود و فقط گاهی صدای پچ پچ تابلو ها بلند میشد.در همین حین روحی کوچیک اندام جیغ زنان از بالای سرم رد شد و پشتش هم یک روح بلند و ترسناک به دنبالش میرفت . نگاهمو از اون دوتا گرفتم و به رو به رو دادم که با چهره متعجب سیریوس رو به رو شدم.
-چیزی شده؟
سیریوس- دختر تو واقعا عجیبی.تاحالا ندیده بودم یه ماگل روح ببینه و جیغ نزنه.
-گفتم که نمیترسم .
دامبلدور خنده ای کرد و گفت : اون خاصه سیریوس خیلی خاص.
باهم به سمت اتاقی رفتیم . دامبلدور در رو باز کرد و گفت :لطفا چند دقیقه ای اینجا منتظر بمون خیلی زود سیریوس رو میفرستم بیاد دنبالت .
سپس ضربه ای به لیوان رو میز زد و گفت : با نوشیدنی کره ای از خودت پذیرایی کن .کمی هم ابنبات لیمویی توی اون ظرف گذاشتم حتما امتحانشون کن .
تشکر کردم و توی اتاق تنها شدم.نگاهی به نوشیدنی کردم . لیوان رو به لبم نزدیک کردم و کمی مزه مزه اش کردم . ناگهان گرما لذت بخشی تموم وجودم رو در بر گرفت . دقیقه ها میگذشتن و من خودمو با گشت و گذار بین وسایل عجیب غریب دامبلدور سرگرم کردم . صدای باز و بسته شدن در منو به خودم اورد . نگاهی بهش انداختم که دیدم سیریوس کنار در ایستاده .
سیریوس – حاضری؟
اینم پارت جدید. امیدوارم خوشتون اومده باشه . کامنت یادتون نره . «وگرنه میدم سیریوس سگ شه گازتون بگیره» :)))))
سیریوس کمی توی فکر فرو رفت و گفت :میشه بگی به چه عنوانی میخوای یه ماگل رو بیاری هاگوارتز .
دامبلدور لبخندی از روی پیروزی زد و گفت: به عنوان پروفسور ون هلسینگ استاد ماگل شناسی .چند وقتی بود دنبال کسی میگشتم تا بعد از پروفسورچرتی بربیج تدریس کنه . حالا کی بهتر از یه ماگل شجاع.
دهن هر دو مون از تعجب باز مونده . ته قلبم یه هیجان خاصی بود . دامبلدور ادامه داد:بهتره از الان به خانوادت خبر بدی که قراره برای کار به خارج از کشور سفر کنی .
-من کسی رو ندارم پروفسور .
دامبلدور-جدا؟ هیچکس ؟
-هیچکس پروفسور.
فقط به تکون دادن سرش اکتفا کرد . بلند شدم و به مگی یکی از همکارام تلفن کردم که برام استفا رد کنه و وسایلمو با پست بفرسته . بعد از تحویل وسایلم اتاق مهمان رو به سیریوس و دامبلدور نشون دادم تا استراحت کنن. خودمم لباسم رو عوض کردم و روی تخت نشستم . حسابی ذهنم مشغول بود . به سرنوشتم توی هاگوارتز فکر میکردم. از توی کشوی میزم جعبه چوبی و قدیمی دراوردم . در جعبه با صدای بدی باز شد . به تنها عکس سه نفرمون نگاه کردم . در حال همراهی با اهنگی بودیم که بابا مینواخت .این حق من 3 ساله نبود که همه چیزم از دست بره . همون طور که به قاب عکس سه نفرمون نگاه میکردم چشمم خورد به جعبه مخملی که مامان برای تولدم بهم هدیه داده بود . با خودم فکر کردم ممکنه توی هاگوارتز لازمم بشه ؟ اوردنش ضرری نداره .
***
نزدیک به ظهر بود که رسیدیم به هاگوارتز . ساختمون سنگی با برج های بلند. مردی لاغر اندام در اهنی رو برامون باز کرد . اول به دامبلدور سلام داد و بعد به سیریوس . وقتی به من رسید حسابی با تعجب براندازم کرد. بی توجه بهش شونه به شونه ی سیریوس راه افتادم. نگاهی بهم انداخت و گفت : ترسیدی؟
-نه فقط یکم از واکنش بقیه میترسم.
سیریوس-لازم نیست اینجا از کسی بترسی . مگر یه نفر .
-کی؟
خنده مرموزی کرد و گفت :خودت میفهمی .
از کنار سرسرا رد شدیم و از پله ها بالا رفتیم .هنوز اول تابستون بود و بچه ها توی مدرسه نبودند بخاطر همین حسابی خلوت بود و فقط گاهی صدای پچ پچ تابلو ها بلند میشد.در همین حین روحی کوچیک اندام جیغ زنان از بالای سرم رد شد و پشتش هم یک روح بلند و ترسناک به دنبالش میرفت . نگاهمو از اون دوتا گرفتم و به رو به رو دادم که با چهره متعجب سیریوس رو به رو شدم.
-چیزی شده؟
سیریوس- دختر تو واقعا عجیبی.تاحالا ندیده بودم یه ماگل روح ببینه و جیغ نزنه.
-گفتم که نمیترسم .
دامبلدور خنده ای کرد و گفت : اون خاصه سیریوس خیلی خاص.
باهم به سمت اتاقی رفتیم . دامبلدور در رو باز کرد و گفت :لطفا چند دقیقه ای اینجا منتظر بمون خیلی زود سیریوس رو میفرستم بیاد دنبالت .
سپس ضربه ای به لیوان رو میز زد و گفت : با نوشیدنی کره ای از خودت پذیرایی کن .کمی هم ابنبات لیمویی توی اون ظرف گذاشتم حتما امتحانشون کن .
تشکر کردم و توی اتاق تنها شدم.نگاهی به نوشیدنی کردم . لیوان رو به لبم نزدیک کردم و کمی مزه مزه اش کردم . ناگهان گرما لذت بخشی تموم وجودم رو در بر گرفت . دقیقه ها میگذشتن و من خودمو با گشت و گذار بین وسایل عجیب غریب دامبلدور سرگرم کردم . صدای باز و بسته شدن در منو به خودم اورد . نگاهی بهش انداختم که دیدم سیریوس کنار در ایستاده .
سیریوس – حاضری؟
اینم پارت جدید. امیدوارم خوشتون اومده باشه . کامنت یادتون نره . «وگرنه میدم سیریوس سگ شه گازتون بگیره» :)))))
۵.۱k
۱۱ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.