پدر خوانده پارت ۱۶
ویو کوک:خیلی پشیمون بودم خیلی خیلی کاشکی قضاوتش نمیکردم دیدم صدایی ازش نمیاد گوشه دیوار بیهوش شده بود خواستم بغلش کنم که لوکا جلومو گرفت
لوکا:دستت بهش نخوره
ویو لوکا:بغلش کردم و گذاشتمش توی ون رسیدیم بیمارستان روی تخت خوابوندمش جونگکوک هم دنبالم اومده بود ات این بارو شکست دیگه نمیزارم بشکنه پرستارا بهش سرم وصل کردن و رفتن بیرون
ویو کوک:کنار تخت نشستم دست بی جون و رقمش رو گرفتم و بوسیدم که اشکام سرازیر شد
کوک:من و ببخش ، من نمیدونستم من خیلی عوضیم
من فکر میکردم تو ... حق داری ازم متنفر باشی اگه نخواستی منو ببینی میرم...مشکلی نیست
بوسه ای روی پیشونیش زدم و از اتاق رفتم بیرون پشت در وایسادم که کم کم پاهام سست شو و افتادم زمین ....
ویو ات:به هوس اومدم دیدم توی بیمارستانم لوکا کنار تخت خوابش برده ولی...بابام رو ندیدم فکر کردم بر میگرده شاید برگرده .... از اتاق خواستم برم بیرون که دم در دیدمش روی زمین...نشسته خوابش برده موهای پریشونش رو کنار زدم که بیدار شد
کوک:ات*گریه*
محکم بغلم کرد...بگم انتظار نداشتم دروغه ولی حس خوبیه:)
ات:آقای جئون چرا روی زمین نشستید؟
کوک:اق..ای جئون؟*گریه* د.. دیگه بهم نمیگی بابا؟ حقم داری من خیلی پست فطرتم
ات:بابا (با این لبخند🙂) دوسش داری؟
کوک:ات مم متاسفم خیلی زیاد من و ببخش
ویو ات:بغلم کرده بود سرشو گذاشت روی شونم و گریه میکرد بگم رد نداشتم زر زدم وقتی ولم کرد خیلی ادیت شدم ولی دوسش دارم:) اون نصفی از وجودم یا بهتر بگویم کامل لوکا بیدار شد
لوکا:خوبی فکر کردم از دستت دادماااا*بغض*
ات:از دستم دادی؟
لوکا:چهار روزه خوابی کوچولو:)
ات:جهار روززززر؟
لوکا: من تنها تون میزارم حرفاتون رو بزنید
ات:ممنون:)
ویو ات:بابا رو از زیر بغل گرفتم و گذاشتم روی صندلی
ات:بابا چیزی نیست دیگه گریه نکن ناراحت میشماااا
کوک:چطور میتونی ببخشیم؟ من خیلی اذیتت کردم
ات:تو پدر منی مگه میشه نبخشمت؟:)
کوک:چطوری اون دکتر گفت تو بارداری؟
ات:من....نمیتونم بگم
کوک:چرا؟
ات:نمیتونم:)
لوکا:دستت بهش نخوره
ویو لوکا:بغلش کردم و گذاشتمش توی ون رسیدیم بیمارستان روی تخت خوابوندمش جونگکوک هم دنبالم اومده بود ات این بارو شکست دیگه نمیزارم بشکنه پرستارا بهش سرم وصل کردن و رفتن بیرون
ویو کوک:کنار تخت نشستم دست بی جون و رقمش رو گرفتم و بوسیدم که اشکام سرازیر شد
کوک:من و ببخش ، من نمیدونستم من خیلی عوضیم
من فکر میکردم تو ... حق داری ازم متنفر باشی اگه نخواستی منو ببینی میرم...مشکلی نیست
بوسه ای روی پیشونیش زدم و از اتاق رفتم بیرون پشت در وایسادم که کم کم پاهام سست شو و افتادم زمین ....
ویو ات:به هوس اومدم دیدم توی بیمارستانم لوکا کنار تخت خوابش برده ولی...بابام رو ندیدم فکر کردم بر میگرده شاید برگرده .... از اتاق خواستم برم بیرون که دم در دیدمش روی زمین...نشسته خوابش برده موهای پریشونش رو کنار زدم که بیدار شد
کوک:ات*گریه*
محکم بغلم کرد...بگم انتظار نداشتم دروغه ولی حس خوبیه:)
ات:آقای جئون چرا روی زمین نشستید؟
کوک:اق..ای جئون؟*گریه* د.. دیگه بهم نمیگی بابا؟ حقم داری من خیلی پست فطرتم
ات:بابا (با این لبخند🙂) دوسش داری؟
کوک:ات مم متاسفم خیلی زیاد من و ببخش
ویو ات:بغلم کرده بود سرشو گذاشت روی شونم و گریه میکرد بگم رد نداشتم زر زدم وقتی ولم کرد خیلی ادیت شدم ولی دوسش دارم:) اون نصفی از وجودم یا بهتر بگویم کامل لوکا بیدار شد
لوکا:خوبی فکر کردم از دستت دادماااا*بغض*
ات:از دستم دادی؟
لوکا:چهار روزه خوابی کوچولو:)
ات:جهار روززززر؟
لوکا: من تنها تون میزارم حرفاتون رو بزنید
ات:ممنون:)
ویو ات:بابا رو از زیر بغل گرفتم و گذاشتم روی صندلی
ات:بابا چیزی نیست دیگه گریه نکن ناراحت میشماااا
کوک:چطور میتونی ببخشیم؟ من خیلی اذیتت کردم
ات:تو پدر منی مگه میشه نبخشمت؟:)
کوک:چطوری اون دکتر گفت تو بارداری؟
ات:من....نمیتونم بگم
کوک:چرا؟
ات:نمیتونم:)
۵۶.۳k
۰۷ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.