💦رمان زمستان💦 پارت 93
🖤
《رمان زمستون❄》
دیانا: با دیدن قیافه ارسلان نمیدونستم خوشحال باشم یا ناراحت...
ارسلان: دیانام..
دیانا: سکوت کردم و به کارم ادامه دادم
زیر گاز خاموش کردم و رفتم سمت اتاق
ارسلان: دیانا با توام..
دیانا: وایستادم و رفتم روبه روش وایستادم..
چیه چی میخوای بگی دوباره همون حرفای تکراری نه؟
ارسلان: دیانا من مجبور بودم خودم ک نخواستم برم...
دیانا: میدونی ت این مدت چه بلاهایی سر اومد؟
بزار خودم جواب بدم نه نمیدونی چون حتی ی زنگم نزدی...(با داد و بغض)
ارسلان: دیانارو کشیدم تو بغلم و سرشو نوازش کردم...
راست میگیدیانا تقصیر من بود حالا اروم باش خب؟
دیانا: خودمو از بغلش بیرون کشیدم
و رفتم تو اتاق اه اصن حواسم نبود لباس ارسلان تنم بود
عوضش کردم با لباس بیرون رفتم توی آشپزخونه
غذارو کشیدم گزاشتم رو میز ...غذا رو میزه خواستی بخور...
ارسلان: خودت چی؟ کجا میخوای بری؟
دیانا: خدافظ...
داشتم میرفتم سمت خونه نیکا هوا انقدر خوب بود
کفقط میخواستم نفس بکشم
هوا تاریک شده بود کدست یکیو رو شونه هام حس کردم
میدونستم کیه از بوی عطرش میتونستم بفهمم...
_چرا نمیزاری تنها باشم؟
+دیانا منو تو ی نفریم تو تنهایی هامونم باید کنار هم باشیم...
_توی این ی ماه خیلی راحت ی نفر بودی حتی بدون خبر از من...
+از کجا میدونی من از تو خبر نداشتم
_برام دیگ مهم نیس...
به راهم ادامه دادم ک ی ماشین جلو پام ترمز کرد...
پسره: برسونمت؟
دیانا: برو اقا مزاحم نشو..
پسره: دیگه من مزاحمم؟
دیانا: توی ماشین و نگاه کردم ک دیدم...
《رمان زمستون❄》
دیانا: با دیدن قیافه ارسلان نمیدونستم خوشحال باشم یا ناراحت...
ارسلان: دیانام..
دیانا: سکوت کردم و به کارم ادامه دادم
زیر گاز خاموش کردم و رفتم سمت اتاق
ارسلان: دیانا با توام..
دیانا: وایستادم و رفتم روبه روش وایستادم..
چیه چی میخوای بگی دوباره همون حرفای تکراری نه؟
ارسلان: دیانا من مجبور بودم خودم ک نخواستم برم...
دیانا: میدونی ت این مدت چه بلاهایی سر اومد؟
بزار خودم جواب بدم نه نمیدونی چون حتی ی زنگم نزدی...(با داد و بغض)
ارسلان: دیانارو کشیدم تو بغلم و سرشو نوازش کردم...
راست میگیدیانا تقصیر من بود حالا اروم باش خب؟
دیانا: خودمو از بغلش بیرون کشیدم
و رفتم تو اتاق اه اصن حواسم نبود لباس ارسلان تنم بود
عوضش کردم با لباس بیرون رفتم توی آشپزخونه
غذارو کشیدم گزاشتم رو میز ...غذا رو میزه خواستی بخور...
ارسلان: خودت چی؟ کجا میخوای بری؟
دیانا: خدافظ...
داشتم میرفتم سمت خونه نیکا هوا انقدر خوب بود
کفقط میخواستم نفس بکشم
هوا تاریک شده بود کدست یکیو رو شونه هام حس کردم
میدونستم کیه از بوی عطرش میتونستم بفهمم...
_چرا نمیزاری تنها باشم؟
+دیانا منو تو ی نفریم تو تنهایی هامونم باید کنار هم باشیم...
_توی این ی ماه خیلی راحت ی نفر بودی حتی بدون خبر از من...
+از کجا میدونی من از تو خبر نداشتم
_برام دیگ مهم نیس...
به راهم ادامه دادم ک ی ماشین جلو پام ترمز کرد...
پسره: برسونمت؟
دیانا: برو اقا مزاحم نشو..
پسره: دیگه من مزاحمم؟
دیانا: توی ماشین و نگاه کردم ک دیدم...
۳۴.۷k
۲۵ آبان ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.