خاطرات من توی آرک (پارت ۲۰): چنتا خمیازه .
سال ۱۹۵۵ :
شدو:
با جوزف خیلی صمیمی شدم .
احساس یه برادر بزرگ تر رو بهش داشتم . اون هم خیلی مهربون بود و هم خیلی پایه ...
جوزف - شدو ؟
بهش زل میزنم . با لبخندی مهربون بهم زل میزنه :( نظرت درباره ی یه شیطونی چیه ؟ ) با تعجب بهش زل میزنم
من - شیطونی ؟؟؟
جو لبخندی بازیگوش میزنه و به ماریا زل میزنه :( امشب . سر ساعت ۸ خاموشی داریم . ۹ ، منو ماریا میایم دنبالت . فکر کنم از ماجرا خوشت بیاد .) و به ماریا چشمک میزنه . ماریا میخنده و میگه :( وای جو خیلی خلی ! ) و محکم بغلم میکنه :( قراره کلی خوش بگذره . امشب خیلی ماجرا داریم .) یه لبخند میزنم و خمیازه میکشم .
من با خستگی - اااهههههه .... من برم بخوابم منو بیدار میکنید ؟
ماریا و جو با هم - اوهوم بیدارت میکنیم .
بعد جو منو بغل میکنه و میبرتم سمت اتاقم
------------------------------------------------------------------------‐------------------
جو - خیلی خب رسیدیم لطفا از قطار پیاده شید !
از بغل جو میام بیرون و در اتاق رو باز میکنم :( مرسی جو . میبینمت . ) جو یه لبخند میزنه و روی دو زانوش میشینه . بعد خیلی آروم سرشو خم میکنه و پیشونیه منو میبوسه . لبخندی آروم میزنه :( خوب بخوابی شدی . میام دنبالت . شب بخیر . ) و بلند میشه و میره .
میرم توی اتاقم و روی تختم دراز میکشم . خمیازه ای ملایم میکشم و آروم به خواب میرم ...
ادامه دارد ...
شدو:
با جوزف خیلی صمیمی شدم .
احساس یه برادر بزرگ تر رو بهش داشتم . اون هم خیلی مهربون بود و هم خیلی پایه ...
جوزف - شدو ؟
بهش زل میزنم . با لبخندی مهربون بهم زل میزنه :( نظرت درباره ی یه شیطونی چیه ؟ ) با تعجب بهش زل میزنم
من - شیطونی ؟؟؟
جو لبخندی بازیگوش میزنه و به ماریا زل میزنه :( امشب . سر ساعت ۸ خاموشی داریم . ۹ ، منو ماریا میایم دنبالت . فکر کنم از ماجرا خوشت بیاد .) و به ماریا چشمک میزنه . ماریا میخنده و میگه :( وای جو خیلی خلی ! ) و محکم بغلم میکنه :( قراره کلی خوش بگذره . امشب خیلی ماجرا داریم .) یه لبخند میزنم و خمیازه میکشم .
من با خستگی - اااهههههه .... من برم بخوابم منو بیدار میکنید ؟
ماریا و جو با هم - اوهوم بیدارت میکنیم .
بعد جو منو بغل میکنه و میبرتم سمت اتاقم
------------------------------------------------------------------------‐------------------
جو - خیلی خب رسیدیم لطفا از قطار پیاده شید !
از بغل جو میام بیرون و در اتاق رو باز میکنم :( مرسی جو . میبینمت . ) جو یه لبخند میزنه و روی دو زانوش میشینه . بعد خیلی آروم سرشو خم میکنه و پیشونیه منو میبوسه . لبخندی آروم میزنه :( خوب بخوابی شدی . میام دنبالت . شب بخیر . ) و بلند میشه و میره .
میرم توی اتاقم و روی تختم دراز میکشم . خمیازه ای ملایم میکشم و آروم به خواب میرم ...
ادامه دارد ...
۶۵۴
۱۳ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.