هرکی که میخونه وجدانن نظر بده
هرکی که میخونه وجدانن نظر بده
پارت ۱۱ فیک معجزه ی عشق
❤ ۵روز بعد❤
ناره روی صندلی تاشوی جلوی چادرشون نشسته بود و با گوشیش بازی میکرد . تازه رسیده بودن روسیه و هنوز کنار دریا بودن و سهون داشت هیزم میشکست . بولیزش رو دراورده بود و کل بدنش به خاطر عرقش خیس شده بود و خیلی جذاب بود ولی خوب ناره اهمیت زیادی بهش نمی داد . تو حال و هوای خودش بود که یهو گوشیش زنگ زد . گوشیش رو جواب داد
_بله؟؟
+امم...ببخشید فکر کنم اشتباه زنگ زدم
_خواهش میکنم
قطع کرد . اومد دوباره بازی کنه که دوباره گوشیش زنگ خورد . بازم همون شماره بود . جواب داد ولی یکمی لحنش فرق داشت
_بـــــله؟؟
+سلام...من...از توی گوشی خونمون این شماره رو پیدا کردم...فکر کنم از این شماره برادرم زنگ زده بود
_اهان...تو خواهر اوه سهونی
+اونجاست؟؟؟...میشه گوشی رو بهش بدی؟؟؟
_اقای بت شکن...دارد بت میشکند
+جانم؟؟؟
_هیچی فقط داداشت داره چوب رو جیریخ ویریخ میکنه
+میشه واضح حرف بزنی؟؟
_گلم...یجوری با من رفتار نکن که انگار دارم ادَ دودَ میکنم...داداشت داره هیزم میشکنه
+اوپای من؟؟...هیزم شکستن؟؟؟...از محالاته...
_از خودش بپرس...
گوش رو از دم گوشش اورد پایین و برگشت سمت سهون
ناره_اوه سهووووووووون...
سهون_هان؟؟؟
ناره_خواهر جونت زنگ زده دنبال تو میگرده...بیا بهش بگو که داری هیزم میشکنی...
سهون تبر رو روی یکی از چوب ها گذاشت و رفت سمت ناره و گوشی رو از دستش گرفت
_جانم؟؟؟
سه یون شروع کرد با ذوق جواب دادم
+الو؟؟...اوپا؟؟؟
_جان دلم؟؟
+اوپا...این دختر خنگه کیه؟؟...
_همسفرم...
+نگو که با اون میگردی...
_میگم...
+احیانا...زیادی خنگ نیست؟؟
سهون لبخند زد
_هست...زیادی خنگه...
ناره هین بلندی کشید و بعد گفت
_من خنگــــم؟؟...چقدر پررویی تو...من باید بهت بگم خنگ نه تو به من...
همینجوری واسه خودش غر غر میکرد که سهون ازش دور شد و خیلی اروم به خواهرش گفت
_ممکنه اون دختر باشه...
+کدوم دختر؟؟
_همونی که زندگیم بخاطرش نابود شد...
+جون من؟؟...بگو واقعیته...
_هنوز مطمئن نیستم...مطمئن که شدم بهت خبر میدم
+باشه قر...
یهویی حرفش رو عوض کرد
+الو...اوپا...من میرم سوهیون اوپا داره میاد...خدافظ خدافظ...
و تلفن رو قطع کرد . سهون زیر لب شروع کرد به حرف زدن
_اخ هیونگ...اخ هیونگ...یه کاری میکنم دیگه نه عاشق ناره بشی و نه هیچ دختر دیگه...میتونم بهت قول بدم
....
پارت ۱۱ فیک معجزه ی عشق
❤ ۵روز بعد❤
ناره روی صندلی تاشوی جلوی چادرشون نشسته بود و با گوشیش بازی میکرد . تازه رسیده بودن روسیه و هنوز کنار دریا بودن و سهون داشت هیزم میشکست . بولیزش رو دراورده بود و کل بدنش به خاطر عرقش خیس شده بود و خیلی جذاب بود ولی خوب ناره اهمیت زیادی بهش نمی داد . تو حال و هوای خودش بود که یهو گوشیش زنگ زد . گوشیش رو جواب داد
_بله؟؟
+امم...ببخشید فکر کنم اشتباه زنگ زدم
_خواهش میکنم
قطع کرد . اومد دوباره بازی کنه که دوباره گوشیش زنگ خورد . بازم همون شماره بود . جواب داد ولی یکمی لحنش فرق داشت
_بـــــله؟؟
+سلام...من...از توی گوشی خونمون این شماره رو پیدا کردم...فکر کنم از این شماره برادرم زنگ زده بود
_اهان...تو خواهر اوه سهونی
+اونجاست؟؟؟...میشه گوشی رو بهش بدی؟؟؟
_اقای بت شکن...دارد بت میشکند
+جانم؟؟؟
_هیچی فقط داداشت داره چوب رو جیریخ ویریخ میکنه
+میشه واضح حرف بزنی؟؟
_گلم...یجوری با من رفتار نکن که انگار دارم ادَ دودَ میکنم...داداشت داره هیزم میشکنه
+اوپای من؟؟...هیزم شکستن؟؟؟...از محالاته...
_از خودش بپرس...
گوش رو از دم گوشش اورد پایین و برگشت سمت سهون
ناره_اوه سهووووووووون...
سهون_هان؟؟؟
ناره_خواهر جونت زنگ زده دنبال تو میگرده...بیا بهش بگو که داری هیزم میشکنی...
سهون تبر رو روی یکی از چوب ها گذاشت و رفت سمت ناره و گوشی رو از دستش گرفت
_جانم؟؟؟
سه یون شروع کرد با ذوق جواب دادم
+الو؟؟...اوپا؟؟؟
_جان دلم؟؟
+اوپا...این دختر خنگه کیه؟؟...
_همسفرم...
+نگو که با اون میگردی...
_میگم...
+احیانا...زیادی خنگ نیست؟؟
سهون لبخند زد
_هست...زیادی خنگه...
ناره هین بلندی کشید و بعد گفت
_من خنگــــم؟؟...چقدر پررویی تو...من باید بهت بگم خنگ نه تو به من...
همینجوری واسه خودش غر غر میکرد که سهون ازش دور شد و خیلی اروم به خواهرش گفت
_ممکنه اون دختر باشه...
+کدوم دختر؟؟
_همونی که زندگیم بخاطرش نابود شد...
+جون من؟؟...بگو واقعیته...
_هنوز مطمئن نیستم...مطمئن که شدم بهت خبر میدم
+باشه قر...
یهویی حرفش رو عوض کرد
+الو...اوپا...من میرم سوهیون اوپا داره میاد...خدافظ خدافظ...
و تلفن رو قطع کرد . سهون زیر لب شروع کرد به حرف زدن
_اخ هیونگ...اخ هیونگ...یه کاری میکنم دیگه نه عاشق ناره بشی و نه هیچ دختر دیگه...میتونم بهت قول بدم
....
۹۲.۴k
۲۴ دی ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.