بالهای فرشته قسمت ۵:
آسلی تلفن رو جواب داد لی نو گفت:آسلی سریع بیا خونه برات سوپرایز خیلی مهمی دارم
لی نو سریع قطع کرد آسلی:چانسا دیدی پدر چی گفت؟برامون یه سوپرایز خیلی مهم داره
آسلی و چانسا خونه رفتن آسلی اومد داخل لباسی که مال کسی دیگه بود روی مبل بود رو دید آسلی شک کرد وسایل لی نو رو گشت دید ظرفه نیست ، یادش اومد که تشکر کردم و فهمید درست بوده ظرف پیش لی نو نبوده آسلی به اتاق رفت که لی نو و چه وون رو دید
آسلی شروع کرد دست زدن و گفت:براوو آفرین تبریک میگم چه سوپرایز مهمی!
لی نو:آسلی تو اومدی؟
آسلی اومد طرف چه وون و از تخت کشیدش بیرون و یه سیلی زد به چه وون
آسلی:این دختر اینجا چی میخواد؟همین الان از خونه ی من برو بیرون
لی نو هم بلند شد اومد آسلی رو هل داد آسلی به دیوار خورد
لی نو:این تویی که باید از این خونه بری!
آسلی:لی نو تو داری چی میگی؟ما یه بچه داریم من زن توئم!
لی نو:مگه من گفته بودم بچه میخوام؟ما حتی هنوز هم ازدواج نکردیم پس نمیتونی برای من تصمیم بگیری حالا هم با این بچه گمشو بیرون دیگه همه چیز تموم شده
لی نو دست آسلی رو گرفت و هلش داد دم در آسلی گفت:نمیرم!اینجا خونه ی منم هست پس نمیرم
لی نو:تو باید بری همین الان
آسلی:گفتم که نمی رم
لی نو هم دست آسلی رو گرفت بردش توی حیاط و در هم باز کرد هلش داد بیرون و درو بست و رفت داخل
آسلی:هی لی نو این درو باز کن!لی نو!خواهش میکنم اینکارو با من نکن!یکم به بچه فکر کن!لی نو!
آسلی خیلی ناراحت شده بود و روی پله ها نشست و گریه میکرد من هم داشتم رد میشدم که دیدمش چانسا هم همراهش بود اما کاری از دست این پسر فقیر که بر نمیاد حتی خونه هم برای موندن خودمم ندارم!😮💨 آسلی اشک هاشو پاک کرد و با چانسا بلند شد و رفت خیلی هم اعصبانی بود و تند راه میرفت انگار قرار بود بره جایی سریع یه تاکسی رد میشد که با علامت آسلی ایستاد آسلی سوار شد و تاکسی هم رفت لی نو به محض اینکه دختره توی تخت خواب بود بلند شد لباس پوشید و زنگ زد به یه نفر
لی نو:الو؟آره خودمم....میخوام هرچه زودتر از شرش خلاص بشم....چطوره که بکشیش
همون لحظه یه ون سیاه کنار تاکسی قرار گرفت و مدام بوق میزد آسلی به اون اتفاقی که چند لحظه پیش افتاد فکر میمیکرد و تحملش براش سخت بود و گریه میکرد
یهو راننده تاکسی داد زد:چیکار میکنی دیوونه؟بزن کنار!گفتم از سر راه برو کنار!
ون همینجور جلوی تاکسی میپیچید و شرایط رو خطرناک میکرد آسلی اشک هاشو پاک کرد و نگاه کرد دید ون اینجوری میکنه
آسلی:چی شده؟این یارو کیه؟چرا مدام توی مسیرمون قرار میگیره؟
راننده:والا نمیدونم خانم محترم خیلی خطرناکه حدس میزنم دنبال دردسر میگرده داره جونمونو به خطر میندازه شما فقط لطفا مواظب اون کوچولو باشید منم یه راهی جور میکنم
لی نو سریع قطع کرد آسلی:چانسا دیدی پدر چی گفت؟برامون یه سوپرایز خیلی مهم داره
آسلی و چانسا خونه رفتن آسلی اومد داخل لباسی که مال کسی دیگه بود روی مبل بود رو دید آسلی شک کرد وسایل لی نو رو گشت دید ظرفه نیست ، یادش اومد که تشکر کردم و فهمید درست بوده ظرف پیش لی نو نبوده آسلی به اتاق رفت که لی نو و چه وون رو دید
آسلی شروع کرد دست زدن و گفت:براوو آفرین تبریک میگم چه سوپرایز مهمی!
لی نو:آسلی تو اومدی؟
آسلی اومد طرف چه وون و از تخت کشیدش بیرون و یه سیلی زد به چه وون
آسلی:این دختر اینجا چی میخواد؟همین الان از خونه ی من برو بیرون
لی نو هم بلند شد اومد آسلی رو هل داد آسلی به دیوار خورد
لی نو:این تویی که باید از این خونه بری!
آسلی:لی نو تو داری چی میگی؟ما یه بچه داریم من زن توئم!
لی نو:مگه من گفته بودم بچه میخوام؟ما حتی هنوز هم ازدواج نکردیم پس نمیتونی برای من تصمیم بگیری حالا هم با این بچه گمشو بیرون دیگه همه چیز تموم شده
لی نو دست آسلی رو گرفت و هلش داد دم در آسلی گفت:نمیرم!اینجا خونه ی منم هست پس نمیرم
لی نو:تو باید بری همین الان
آسلی:گفتم که نمی رم
لی نو هم دست آسلی رو گرفت بردش توی حیاط و در هم باز کرد هلش داد بیرون و درو بست و رفت داخل
آسلی:هی لی نو این درو باز کن!لی نو!خواهش میکنم اینکارو با من نکن!یکم به بچه فکر کن!لی نو!
آسلی خیلی ناراحت شده بود و روی پله ها نشست و گریه میکرد من هم داشتم رد میشدم که دیدمش چانسا هم همراهش بود اما کاری از دست این پسر فقیر که بر نمیاد حتی خونه هم برای موندن خودمم ندارم!😮💨 آسلی اشک هاشو پاک کرد و با چانسا بلند شد و رفت خیلی هم اعصبانی بود و تند راه میرفت انگار قرار بود بره جایی سریع یه تاکسی رد میشد که با علامت آسلی ایستاد آسلی سوار شد و تاکسی هم رفت لی نو به محض اینکه دختره توی تخت خواب بود بلند شد لباس پوشید و زنگ زد به یه نفر
لی نو:الو؟آره خودمم....میخوام هرچه زودتر از شرش خلاص بشم....چطوره که بکشیش
همون لحظه یه ون سیاه کنار تاکسی قرار گرفت و مدام بوق میزد آسلی به اون اتفاقی که چند لحظه پیش افتاد فکر میمیکرد و تحملش براش سخت بود و گریه میکرد
یهو راننده تاکسی داد زد:چیکار میکنی دیوونه؟بزن کنار!گفتم از سر راه برو کنار!
ون همینجور جلوی تاکسی میپیچید و شرایط رو خطرناک میکرد آسلی اشک هاشو پاک کرد و نگاه کرد دید ون اینجوری میکنه
آسلی:چی شده؟این یارو کیه؟چرا مدام توی مسیرمون قرار میگیره؟
راننده:والا نمیدونم خانم محترم خیلی خطرناکه حدس میزنم دنبال دردسر میگرده داره جونمونو به خطر میندازه شما فقط لطفا مواظب اون کوچولو باشید منم یه راهی جور میکنم
۱
۱۰ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.