فیک shadow of death ادامه پارت⁶³... پارت آخر
جیمین « بشین سرجات پسر منه....بچه رو از تهیونگ گرفت و نگاهش کردم...واقعا شبیه فرشته ها بود...دست کوچولوش رو گرفتم و بوسیدم که دستم رو محکم گرفت و یه لبخند کیوت زد که دلم براش ضعف کرد
لونا « نگا شون کن تروخدا...بچه رو که دیدن مادر بچه یادشون رفت...باهاتون قهرم
جیمین « یاعععع لونا به بچه خودتم حسودی میکنی
لونا « هقققق...آره
جیمین « تهیونگ بیا بچه رو بگیر یادم رفت من دوتا بچه دارم...رفتم لونا رو آروم بغل کردم...نچ نچ بچه ات از خودت ساکت تره...هیشش...( بوس کردن پیشونی لونا) ممنونم که این فرشته رو به دنیا اوردی لونا....دوستت دارم ملکه ی من
دو روز بعد //
جیمین « به اسرار من لونا و پسرمون یونینگ دو روز تحت نظر بودن تا از سلامتشون مطمئن بشم...یونینگ و لونا خوابیده بودن و منم برای هوا خوری توی محوطه قدم میزدم...پدر شدن حس عجیبی داشت..و الان مسئولیت محافظت از یونینگ هم به کارام اضافه شده بود...یقیناً اون بیرون براش خطرناکه چون چوی و ربکا هنوز زنده ان!! پشیمونم که چرا چوی رو نکشتم....با کلی افکار آشفته برگشتم توی عمارت و رفتم توی اتاق خودم و لونا...لونا یونینگ رو بغل کرده بود و هر دوتاشون خیلی ناز خوابیده بودن...آروم روی تخت نشستم و پیشونی یونینگ رو بوسیدم...الان دوتا فرشته داشتم که باید با جونم ازشون محافظت کنم...روی تخت کنارشون دراز کشیدم و اینقدر فکر کردم که پلک هام سنگین شد و به خواب رفتم...
End🧤🍫ممکنه فصل دومش رو هم بنویسیم اما خب فعلا تموم شد تا اینجا...اگه جایی کم کاری کردم...خلاصه زیاد منتظر موندید به بزرگی خودتون ببخشید
لونا « نگا شون کن تروخدا...بچه رو که دیدن مادر بچه یادشون رفت...باهاتون قهرم
جیمین « یاعععع لونا به بچه خودتم حسودی میکنی
لونا « هقققق...آره
جیمین « تهیونگ بیا بچه رو بگیر یادم رفت من دوتا بچه دارم...رفتم لونا رو آروم بغل کردم...نچ نچ بچه ات از خودت ساکت تره...هیشش...( بوس کردن پیشونی لونا) ممنونم که این فرشته رو به دنیا اوردی لونا....دوستت دارم ملکه ی من
دو روز بعد //
جیمین « به اسرار من لونا و پسرمون یونینگ دو روز تحت نظر بودن تا از سلامتشون مطمئن بشم...یونینگ و لونا خوابیده بودن و منم برای هوا خوری توی محوطه قدم میزدم...پدر شدن حس عجیبی داشت..و الان مسئولیت محافظت از یونینگ هم به کارام اضافه شده بود...یقیناً اون بیرون براش خطرناکه چون چوی و ربکا هنوز زنده ان!! پشیمونم که چرا چوی رو نکشتم....با کلی افکار آشفته برگشتم توی عمارت و رفتم توی اتاق خودم و لونا...لونا یونینگ رو بغل کرده بود و هر دوتاشون خیلی ناز خوابیده بودن...آروم روی تخت نشستم و پیشونی یونینگ رو بوسیدم...الان دوتا فرشته داشتم که باید با جونم ازشون محافظت کنم...روی تخت کنارشون دراز کشیدم و اینقدر فکر کردم که پلک هام سنگین شد و به خواب رفتم...
End🧤🍫ممکنه فصل دومش رو هم بنویسیم اما خب فعلا تموم شد تا اینجا...اگه جایی کم کاری کردم...خلاصه زیاد منتظر موندید به بزرگی خودتون ببخشید
۶۶۹.۸k
۱۰ فروردین ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۲۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.