صدای خاموش✧
صدای خاموش✧
#پارت40
°از زبان راوی»
به محض ـه بیرون اومدن ـه چویا از بیمارستان، بارون شروع به باریدن کرد که باعث ـه لرزش ـه بدنش، که الان بجز یه تیشرت نازک چیزی دیگه ای نداشت شد.
اون طرف ـه خیابون، توی پیاده رو داشت سمت ـه ناکجا اباد میرفت، که یکی از پاهاش به اون یکی پاش گیر کرد که باعث شد تعادلشو از دست بده ـو زمین بخوره.
خواست از جاش بلند بشه ولی برعکس، فقط دستاشو رو زمین گذاشت ـو خودشو کمی بالا برد که اشکاش جاری شدن.
دست ـه خودش نبود، هیچکودوم از کاراش.
کف ـه دستشو با فشار ـه زیادی روی سطح ـه خیابون اسفالت شده کشید که باعث شد رد خون ـه دستش باقی بمونه.
برای بار ـه دوم سریعتر اما با فشار ـه بیشتری روی زمین کشید.
موقع عصبانیت برای اروم شدنش به خودش اسیب میزد.
هردو دستشو روی زمین با فشار کشید ـو با صدای نسبتا بلندی اجازه داد اشکاش پایین بریزن.
دستشو مشت کرد ـو رو زمین کوبید ـو خواست دوباره دستشو رو زمین بکشه ـو همزمان گفت:همش تقصیر ـه منه لعنتی ـه!
که همون موقع یه نفر چویا رو از پشت عقب کشید ـو اونو تو اغوش کشید.
همون فرد اروم سر ـه چویا رو از پشت به سینه ـش فشرد ـو با صدای اروم ـو گرفته ای گفت: خواهش میکنم بس کن، انقد به خودت اسیب نزن.
از صداش مشخص بود که جک ـه.
چویا سرشو پایین انداخت ـو همونطور که رو زمین نشسته بودن، خودشو رها کرد ـو وزنشو رو جک انداخت ـو مشتاشو باز کرد ـو جوری که درد ـه دستش کمتر بشه روی پاهاش گذاشت ـو کف ـه دستشو رو به بالا قرار داد.
و خون ـه دستش، با هر قطره ی بارون کمتر میشد.
نیم ساعت بعد*
بیمارستان»
پرستار همون طور که داشت با شوک، دسته چویا رو باند پیچی میکرد گفت: این چه بلایی ـه سر خودت اوردی؟ مگه دیوونه ای مرد؟
چویا هیچی نمیگفت، فقط سرش پایین بود ـو دستاش بخاطر ـه درد میلرزید.
جک اروم گفت: تقصیر ـه خودش نبود...
جک مکث کرد ـو پشت بندش دیگه چیزی نگفت ـو دست به سینه به یه گوشه خیره شد.
بعداز چند از دقیقه که کار ـه باندپیچی ـه دسته چویا تموم شد، پرستار از جاش بلند شد ـو از اتاق بیرون رفت ـو سکوت ـه وحشتناکی حاکم ـه اتاق شد.
بلاخره جک لب باز کرد ـو گفت: اروم شدی؟
چویا بدون ـه اینکه حرف بزنه یا سرشو بالا بیاره، فقط یه زمین خیره موند.
جک سمت ـه چویا اومد ـو اروم چویا رو تو همون حالت به اغوش کشید ـو گفت: معذرت میخوام.. نمیدونستم همچین اتفاقایی برات افتاده... مگرنه هیچوقت اون حرفارو نمیزدم... واقعا ـ.. متاسفم!!
چویا که از این کار ـه جک شوکه شده بود، بعداز حرفای جک اروم شد ـو سری تکون داد ـو سعی کرد که جلوی اشکاشو بگیره.
و همینطورم شد.
اروم زمزمه کرد: خواهش میکنم... چیزی به دازای نگو، لطفا!
..
بعداز حدود ـه 28 ساعت دازای به هوش اومد چرا که اونقدراعم اوضاعش وخیم نبود.
جک بعداز اجازه گرفتن سریع سمت ـه اتاق ـه دازای رفت ـو سریع داخل رفت ـو با دیدن ـه حال ـه خوبه دازای، لبخندی روی لبش نشست.
سمت ـه دازای رفت ـو با خنده گفت: اونقدراعم اوضاع ـت بد نبوده نه؟ خوشحالم که اتفاق بدی برات نیوفتاد.
دازای با لبخند سری تکون داد ـو گفت: منم همینطور.
جک روی صندلی ـه کنار ـه تخت ـه بیمارستان که الان دازای روش نشسته بود، نشست که دازای گفت: راستی.. چویارو ندیدی؟
جک انگار که تازه یادش اومده باشه چویاعم تو بیمارستان منتظر دازای بوده گفت: اره، درکل چویا رو یادم رفت فک کنم بیرونه. میرم دنبالش
جک خواست از جاش ببند بشه که دازای گفت: بزار تنها باشه، الان میدونم چه حسی داره.
جک سری تکون داد ـو باتردید بعداز چند دقیقه گفت: اون فک میکنه همچی تقصیر ـه اونه!
ادامه دارد...
#صدای_خاموش_سوکوکو_دازای_چویا
#ناکاهارا_چویا_دازای_اوسامو
#سگ_های_ولگرد_بانگو
#بونگو_استری_داگز
#پارت40
°از زبان راوی»
به محض ـه بیرون اومدن ـه چویا از بیمارستان، بارون شروع به باریدن کرد که باعث ـه لرزش ـه بدنش، که الان بجز یه تیشرت نازک چیزی دیگه ای نداشت شد.
اون طرف ـه خیابون، توی پیاده رو داشت سمت ـه ناکجا اباد میرفت، که یکی از پاهاش به اون یکی پاش گیر کرد که باعث شد تعادلشو از دست بده ـو زمین بخوره.
خواست از جاش بلند بشه ولی برعکس، فقط دستاشو رو زمین گذاشت ـو خودشو کمی بالا برد که اشکاش جاری شدن.
دست ـه خودش نبود، هیچکودوم از کاراش.
کف ـه دستشو با فشار ـه زیادی روی سطح ـه خیابون اسفالت شده کشید که باعث شد رد خون ـه دستش باقی بمونه.
برای بار ـه دوم سریعتر اما با فشار ـه بیشتری روی زمین کشید.
موقع عصبانیت برای اروم شدنش به خودش اسیب میزد.
هردو دستشو روی زمین با فشار کشید ـو با صدای نسبتا بلندی اجازه داد اشکاش پایین بریزن.
دستشو مشت کرد ـو رو زمین کوبید ـو خواست دوباره دستشو رو زمین بکشه ـو همزمان گفت:همش تقصیر ـه منه لعنتی ـه!
که همون موقع یه نفر چویا رو از پشت عقب کشید ـو اونو تو اغوش کشید.
همون فرد اروم سر ـه چویا رو از پشت به سینه ـش فشرد ـو با صدای اروم ـو گرفته ای گفت: خواهش میکنم بس کن، انقد به خودت اسیب نزن.
از صداش مشخص بود که جک ـه.
چویا سرشو پایین انداخت ـو همونطور که رو زمین نشسته بودن، خودشو رها کرد ـو وزنشو رو جک انداخت ـو مشتاشو باز کرد ـو جوری که درد ـه دستش کمتر بشه روی پاهاش گذاشت ـو کف ـه دستشو رو به بالا قرار داد.
و خون ـه دستش، با هر قطره ی بارون کمتر میشد.
نیم ساعت بعد*
بیمارستان»
پرستار همون طور که داشت با شوک، دسته چویا رو باند پیچی میکرد گفت: این چه بلایی ـه سر خودت اوردی؟ مگه دیوونه ای مرد؟
چویا هیچی نمیگفت، فقط سرش پایین بود ـو دستاش بخاطر ـه درد میلرزید.
جک اروم گفت: تقصیر ـه خودش نبود...
جک مکث کرد ـو پشت بندش دیگه چیزی نگفت ـو دست به سینه به یه گوشه خیره شد.
بعداز چند از دقیقه که کار ـه باندپیچی ـه دسته چویا تموم شد، پرستار از جاش بلند شد ـو از اتاق بیرون رفت ـو سکوت ـه وحشتناکی حاکم ـه اتاق شد.
بلاخره جک لب باز کرد ـو گفت: اروم شدی؟
چویا بدون ـه اینکه حرف بزنه یا سرشو بالا بیاره، فقط یه زمین خیره موند.
جک سمت ـه چویا اومد ـو اروم چویا رو تو همون حالت به اغوش کشید ـو گفت: معذرت میخوام.. نمیدونستم همچین اتفاقایی برات افتاده... مگرنه هیچوقت اون حرفارو نمیزدم... واقعا ـ.. متاسفم!!
چویا که از این کار ـه جک شوکه شده بود، بعداز حرفای جک اروم شد ـو سری تکون داد ـو سعی کرد که جلوی اشکاشو بگیره.
و همینطورم شد.
اروم زمزمه کرد: خواهش میکنم... چیزی به دازای نگو، لطفا!
..
بعداز حدود ـه 28 ساعت دازای به هوش اومد چرا که اونقدراعم اوضاعش وخیم نبود.
جک بعداز اجازه گرفتن سریع سمت ـه اتاق ـه دازای رفت ـو سریع داخل رفت ـو با دیدن ـه حال ـه خوبه دازای، لبخندی روی لبش نشست.
سمت ـه دازای رفت ـو با خنده گفت: اونقدراعم اوضاع ـت بد نبوده نه؟ خوشحالم که اتفاق بدی برات نیوفتاد.
دازای با لبخند سری تکون داد ـو گفت: منم همینطور.
جک روی صندلی ـه کنار ـه تخت ـه بیمارستان که الان دازای روش نشسته بود، نشست که دازای گفت: راستی.. چویارو ندیدی؟
جک انگار که تازه یادش اومده باشه چویاعم تو بیمارستان منتظر دازای بوده گفت: اره، درکل چویا رو یادم رفت فک کنم بیرونه. میرم دنبالش
جک خواست از جاش ببند بشه که دازای گفت: بزار تنها باشه، الان میدونم چه حسی داره.
جک سری تکون داد ـو باتردید بعداز چند دقیقه گفت: اون فک میکنه همچی تقصیر ـه اونه!
ادامه دارد...
#صدای_خاموش_سوکوکو_دازای_چویا
#ناکاهارا_چویا_دازای_اوسامو
#سگ_های_ولگرد_بانگو
#بونگو_استری_داگز
۹.۴k
۰۲ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.