‹چند روز بعد›
‹چندروزبعد›
جونگکوک-ات من میخوام ازدواج کنم
لبخندش از لباش پاک شد
ات-خب مگه نکردیم؟
جونگکوک-با تو نه...تو توانایی اینکه برام یه بچه بیاری رو نداشتی تصمیم گرفتم با ماریانا ازدواج کنم
ات-شوخی میکنی؟-بغض
قلبم داشت تیکه تیکه میشد واسه چشمای اشکیش ولی چشمام چیزی نشون نمیداد
جونگکوک-نه
از جام بلند شدم وقتی داشتم از اتاق میرفتم بیرون
صدای زمزمه وارش شنیدم ولی متوجه اینکه چی گفت نشدم...
لعنت بهش چرا انقدر احمق بازی درآوردم...
یاد چند شب پیش افتادم...اینکه گردنش زیر دندونام بود
هوف...به ماریانا تکس دادم: پاشو بیا اینجا باید سر یه سری قضیه ها باهم صحبت کنیم
ارسال و زدم گوشی رو خاموش کردم و انداختم رو میز
‹𝒂𝒕›
باید میفهمیدم که یهو چرا اینکارو کرد باهام...
به گفته مادرش فردا مراسم ازدواجشون بود
دستی دستی زندگیم داره داغون میشه ولی...
رو صندلی تو بالکن نشستم و به منظره دردناک روبه روم خیره شدم
ماریانا لباس شیری پوشیده بود که پارچه اش از جنس ساتن بود و جونگکوک کت شلوار مشکی پوشیده بود
همین همیشه استایلای مجلسیش این شکلی و ساده ان
داشتن عکاسی میکردن خنده هاشون باعث فشرده شدن قلبم میشد
کوکی منو دید لبخندش از بین رفت نگاهش ایندفعه رنگ خشم و عصبانیت نگرفت ایندفعه غمگین شد
هرچند شرط میبندم اون لبا به زور کش میان تو عکسا
از رو صندلی بلند شدم و کنار گلدون بزرگ نشستم دستمو رو دهنم گذاشتم و هق زدم گریه کردم
‹𝓙𝓾𝓷𝓰𝓴𝓸𝓸𝓴›
امروز روز عروسی بود یعنی واقعا داشتم با ماریانا ازدواج میکردم تو این چند روز هیچ اتفاقی نیوفتاده بود فقط داشتم بانی کوچولومو غمگین و ناراحت تر میکردم از دست خودم.
آروم آروم رفتم سمت اتاق ات چند تقه به در زدم
ات-بفرمایید
در و باز کردم و خودمو انداختم تو اتاقی که بوی خاصی میپیچید توش
ات-کاری دارین؟
سرد شده بود
جونگکوک-ات من...
ات-تو بخاطر اینکه من باردار نشدم رفتی با یکی دیگه ازدواج کردی خب از اولم همین بود
پشیمون خواستم از اتاق برم بیرون بازم زمزمه اش و شنیدم ولی ایندفعه فهمیدم چی میگه:
ات-ولی من باردار بودم سنگدل
جونگکوک-چی!
ات-برو منتظرتن
انقدر شوک بودم که نمیدونستم چیکار میکنم
داد زدم
جونگکوک-یه بار دیگه تکرار کن حرفات و تا بفهمم گوشام درست شنیدن
ات-چیز مهمی نی
جونگکوک-ات بگو الان چی گفتی-عربده
ات-گفتم من حامله ام میفهمی تو رفتی سراغ یکی دیگه ولی من باردارم
‹𝒂𝒕›
ن..نه نه من چیکار کردم چرا بهش گفتم
وای...چرا گفتم که مراسم و بهم بریزه و الان با این حال بشینه روبه روم...
جونگکوک-
جونگکوک-ات من میخوام ازدواج کنم
لبخندش از لباش پاک شد
ات-خب مگه نکردیم؟
جونگکوک-با تو نه...تو توانایی اینکه برام یه بچه بیاری رو نداشتی تصمیم گرفتم با ماریانا ازدواج کنم
ات-شوخی میکنی؟-بغض
قلبم داشت تیکه تیکه میشد واسه چشمای اشکیش ولی چشمام چیزی نشون نمیداد
جونگکوک-نه
از جام بلند شدم وقتی داشتم از اتاق میرفتم بیرون
صدای زمزمه وارش شنیدم ولی متوجه اینکه چی گفت نشدم...
لعنت بهش چرا انقدر احمق بازی درآوردم...
یاد چند شب پیش افتادم...اینکه گردنش زیر دندونام بود
هوف...به ماریانا تکس دادم: پاشو بیا اینجا باید سر یه سری قضیه ها باهم صحبت کنیم
ارسال و زدم گوشی رو خاموش کردم و انداختم رو میز
‹𝒂𝒕›
باید میفهمیدم که یهو چرا اینکارو کرد باهام...
به گفته مادرش فردا مراسم ازدواجشون بود
دستی دستی زندگیم داره داغون میشه ولی...
رو صندلی تو بالکن نشستم و به منظره دردناک روبه روم خیره شدم
ماریانا لباس شیری پوشیده بود که پارچه اش از جنس ساتن بود و جونگکوک کت شلوار مشکی پوشیده بود
همین همیشه استایلای مجلسیش این شکلی و ساده ان
داشتن عکاسی میکردن خنده هاشون باعث فشرده شدن قلبم میشد
کوکی منو دید لبخندش از بین رفت نگاهش ایندفعه رنگ خشم و عصبانیت نگرفت ایندفعه غمگین شد
هرچند شرط میبندم اون لبا به زور کش میان تو عکسا
از رو صندلی بلند شدم و کنار گلدون بزرگ نشستم دستمو رو دهنم گذاشتم و هق زدم گریه کردم
‹𝓙𝓾𝓷𝓰𝓴𝓸𝓸𝓴›
امروز روز عروسی بود یعنی واقعا داشتم با ماریانا ازدواج میکردم تو این چند روز هیچ اتفاقی نیوفتاده بود فقط داشتم بانی کوچولومو غمگین و ناراحت تر میکردم از دست خودم.
آروم آروم رفتم سمت اتاق ات چند تقه به در زدم
ات-بفرمایید
در و باز کردم و خودمو انداختم تو اتاقی که بوی خاصی میپیچید توش
ات-کاری دارین؟
سرد شده بود
جونگکوک-ات من...
ات-تو بخاطر اینکه من باردار نشدم رفتی با یکی دیگه ازدواج کردی خب از اولم همین بود
پشیمون خواستم از اتاق برم بیرون بازم زمزمه اش و شنیدم ولی ایندفعه فهمیدم چی میگه:
ات-ولی من باردار بودم سنگدل
جونگکوک-چی!
ات-برو منتظرتن
انقدر شوک بودم که نمیدونستم چیکار میکنم
داد زدم
جونگکوک-یه بار دیگه تکرار کن حرفات و تا بفهمم گوشام درست شنیدن
ات-چیز مهمی نی
جونگکوک-ات بگو الان چی گفتی-عربده
ات-گفتم من حامله ام میفهمی تو رفتی سراغ یکی دیگه ولی من باردارم
‹𝒂𝒕›
ن..نه نه من چیکار کردم چرا بهش گفتم
وای...چرا گفتم که مراسم و بهم بریزه و الان با این حال بشینه روبه روم...
جونگکوک-
۶۱.۰k
۱۲ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۰۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.