کسی که خانوادم شد p 47
( ات ویو )
+ تنهام نزار....لطفا
دستش و روی سرم حس کردم.....نوازش هاش رو حس کردم.....سرم نزدیک گردنش بود.....عطرش....عطرش دیوونم میکرد.....لعنت.....من حتی بای عطرم ضربان قلبم میره بالا.....سریع منو از خودش جدا کرد و تو چشمای نم دارم نگاه کرد....تو چشماش رگه هایی از ترس میدیدم.....
_ کوچولو چرا قلبت هنوز تند میزنه هوم؟من کنارتم دیگه نترس....
فکر کرد ضربان اوج گرفته ی قلبم مال ترسه اما اون نمیدونست بوی عطر خواستنیش که من تا صبح بوش رو میبلعیدم باعث بیتابی قلبم شده...با آرامش کامل اشک های مونده ی روی صورتم و با شستش پاک میکرد....خیلی آروم....یهویی روی هوا معلق شدم و صورت ارباب رو در چند سانتی صورتم دیدم....
_ بهتره اول ی چیزی بخوری تا دوباره حالت بد نشه.....در ضمن.....هنوز یادم نرفته که به خاطر نخوردن غذا و افتادن فشارت بیهوش شدی.....برای اونم تنبیه میشی.....
سرمو انداختم پایین و لبم و گاز گرفتم میدونست.....میدونست که غذا نخوردم...اما اون روز حتی نگاهمم نکرده بود....از کجا فهمیدید....
_ نکن...
با تعجب سرمو بالا آوردم و با چشمای سوالی بهش نگاه کردم.....
_ لباتو....اینجوری نکن....
آب دهنمو قورت دادم....این مرد فکر نکنم خودش خبر داشته باشه که با قلبم داره چیکار میکنه.....به میز غذا خوری رسیدیم....نشست رو صندلی بالای میز و منم رو پاهاش گزاشت.....خدمتکار ها کل میز رو چیده بودن.....پر بود از غذا های رنگارنگ....
_ باید خیلی بخوری.....از هر کدوم دوست داری بگو بهت بدم.....
دوباره لبم و گاز زدم....چشماش از چشمام به پایین حرکت کرد و روی لبام خشک شد.....دستشو بالا اورد و لبام رو از بین دندون ها بیرون کشید....با نوک انگشت شستش لب پایینم و نوازش میکرد....
_ ی بار دیگه اینکار و کنی تنبیهت میکنم....دوست ندارم حرفام دوتا بشه....حالا که تو چیزی انتخاب نمیکنی خودم بهت میدم.....
غذا خوردن با سکوت من و نوازش های ارباب تمام شد و الان من روی پاش سر مبل نشستم.....دستشو پشت کمرم به صورت نوازش میکشید که مور مورم میشد....به چشماش نگاه کردم.....به سیاهی شب بود....همون قدر ترسناک....همون قدر دل فریب....چشمامو از اون دو گوی دزدیم که با ی دستش چونم و گرفت و باعث شد دوباره تو اون مرواری های سیاه نگاه کنم......
_ بهم بگو....
انگار مسخ چشماش شده بودم.....درکی از مکالمه ی پیش رو نداشتم....
+ چیو؟
_ اتفاق امروز صبح رو.....توضیح بده.....
چشمامو محکم روی هم گذاشتم تا دوباره اشک هام با یاد آوری اون شخص نریزی....باید بهش میگفتم؟....اشکالی نداشت؟......نمیدونم چی توی چشماش دوباره دیدم که می خواستم همه چیزو بهش بگم.....
+ ی...ی چیزی....تو....تو دستشویی بود....
_ چی؟
+ ی....ی...آدم
_ ادم؟!.....یا خون اشام؟!...
+نم...نمیدونم...چیه....فقط...فقط.... ترسیدم
_ قیافش چه شکلی بود؟
+نم...نمیدونم....ندیدم....شنل...داشت
+ تنهام نزار....لطفا
دستش و روی سرم حس کردم.....نوازش هاش رو حس کردم.....سرم نزدیک گردنش بود.....عطرش....عطرش دیوونم میکرد.....لعنت.....من حتی بای عطرم ضربان قلبم میره بالا.....سریع منو از خودش جدا کرد و تو چشمای نم دارم نگاه کرد....تو چشماش رگه هایی از ترس میدیدم.....
_ کوچولو چرا قلبت هنوز تند میزنه هوم؟من کنارتم دیگه نترس....
فکر کرد ضربان اوج گرفته ی قلبم مال ترسه اما اون نمیدونست بوی عطر خواستنیش که من تا صبح بوش رو میبلعیدم باعث بیتابی قلبم شده...با آرامش کامل اشک های مونده ی روی صورتم و با شستش پاک میکرد....خیلی آروم....یهویی روی هوا معلق شدم و صورت ارباب رو در چند سانتی صورتم دیدم....
_ بهتره اول ی چیزی بخوری تا دوباره حالت بد نشه.....در ضمن.....هنوز یادم نرفته که به خاطر نخوردن غذا و افتادن فشارت بیهوش شدی.....برای اونم تنبیه میشی.....
سرمو انداختم پایین و لبم و گاز گرفتم میدونست.....میدونست که غذا نخوردم...اما اون روز حتی نگاهمم نکرده بود....از کجا فهمیدید....
_ نکن...
با تعجب سرمو بالا آوردم و با چشمای سوالی بهش نگاه کردم.....
_ لباتو....اینجوری نکن....
آب دهنمو قورت دادم....این مرد فکر نکنم خودش خبر داشته باشه که با قلبم داره چیکار میکنه.....به میز غذا خوری رسیدیم....نشست رو صندلی بالای میز و منم رو پاهاش گزاشت.....خدمتکار ها کل میز رو چیده بودن.....پر بود از غذا های رنگارنگ....
_ باید خیلی بخوری.....از هر کدوم دوست داری بگو بهت بدم.....
دوباره لبم و گاز زدم....چشماش از چشمام به پایین حرکت کرد و روی لبام خشک شد.....دستشو بالا اورد و لبام رو از بین دندون ها بیرون کشید....با نوک انگشت شستش لب پایینم و نوازش میکرد....
_ ی بار دیگه اینکار و کنی تنبیهت میکنم....دوست ندارم حرفام دوتا بشه....حالا که تو چیزی انتخاب نمیکنی خودم بهت میدم.....
غذا خوردن با سکوت من و نوازش های ارباب تمام شد و الان من روی پاش سر مبل نشستم.....دستشو پشت کمرم به صورت نوازش میکشید که مور مورم میشد....به چشماش نگاه کردم.....به سیاهی شب بود....همون قدر ترسناک....همون قدر دل فریب....چشمامو از اون دو گوی دزدیم که با ی دستش چونم و گرفت و باعث شد دوباره تو اون مرواری های سیاه نگاه کنم......
_ بهم بگو....
انگار مسخ چشماش شده بودم.....درکی از مکالمه ی پیش رو نداشتم....
+ چیو؟
_ اتفاق امروز صبح رو.....توضیح بده.....
چشمامو محکم روی هم گذاشتم تا دوباره اشک هام با یاد آوری اون شخص نریزی....باید بهش میگفتم؟....اشکالی نداشت؟......نمیدونم چی توی چشماش دوباره دیدم که می خواستم همه چیزو بهش بگم.....
+ ی...ی چیزی....تو....تو دستشویی بود....
_ چی؟
+ ی....ی...آدم
_ ادم؟!.....یا خون اشام؟!...
+نم...نمیدونم...چیه....فقط...فقط.... ترسیدم
_ قیافش چه شکلی بود؟
+نم...نمیدونم....ندیدم....شنل...داشت
۲۹.۳k
۰۹ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.