گناهکار 𝐩𝐚𝐫𝐭 :𝟔𝟎
دیانا، حوصله ندارم
ارسلان، باید وایسی،
دیانا، او عععع، خوابم میاد،
ارسلان، کشیدمش تو بغلم الان بخواب
دیانا، واقعا حس خوبی داشت بغلش انگار هرچی چیز خوبه تو دنیا ریخته شده تو بغلش، راستی اسم خواهرت چی بود
ارسلان، آیسان،
دیانا، اسم قشنگیه، چشام بسته شد و خوابم برد،
ارسلان، ایسان هم مث تو کم،،، خوابیدی... هه، اروم ماسکو از رو صورتش برداشتم، گذاشتم رو میز کنار تخت پتو کشیدم و کنار دیانا خوابیدم،
صبـــــــــ🌝ح(:
نیکا، بلند شدم چشامو باز کردم نور خورشید به چشام میخورد، بلند شدم رفتم از اتاق بیرون که دیدم خاله عصمت رو مبـل نشسته، سلام صبح بخیر
عصمت، اه، بیدارشدی دخترم
نیکا، اره واسه چی
عصمت، ساعت هشت صبح همهدبلند شدن رفتن بیرون صبحانه بخورن و ورزش کنن، هر چی مهشاد صدات کرد بلند نشدی
نیکا، چشامو بیشتر باز کردم، جان، رفتن، بیرون هه، زده به سرشون اصلا به من چه خاله قربون دستت صبحانه من حاضره
عصمت، اره دخترم رو میز تو اشپزخونه
نیکا، نه نمیخورم
عصمت، چرا،
نیکا، میل ندارم، هوف رو مبل نشستم که خالع گفت،
عصمت، پس پاشو صورتتو اب بزن یه لباس تمیز بپوش بیا
نیکا، نه خالهععع،
عصمت، چرا برو یه دوشم بگیر،
نیکا، باشعع،رفتم و تو اتاق به سمت رختکن رفتم لباسمو در اوردم و رفتم وان پر کردم و شامپو بدن ریختم و نشستم، داخلش، ایییییی، حواسم نبود همه جام زخمه، ولی حالا نشستم دیگه یکم تحمل میکنم،
بعد یک ساعت اومدم بیرون لباسای تمیزمو پوشیدم موهامو با سشوار خشک کردم یه اتکلن زدم به خودم و اومدم بیرون،
عصمت، به به حالا بیا بشین ناهارو بخور
نیکا، اع، ساعت چنده مگه
عصمت، ☺☺☺، ساعت یازده که بلند شدی
نیکا، اع
عصمت، یک ساعته حمام رفتی خب ساعت یک دیگه،
نیکا، اع، راست میگن چیه ناهار
عصمت، ماکارانی، من میرم اتاق بالا مرتب کنم،
نیکا، چشم رفتم نشستم تا جایی که جا داشت خوردم ظرفامو جمع کردم و شستم، و اومدم گوشیمو برداشتم زنگ زدم به ارسلان،
بوق بوق بوق بوق بوق بوق، مشترک مورد نظر در دسترس خارج شده، لطفا بعدن تماس بگیرین
نیکا، لعنتتتت،اصلا ولش کن رفتم تو اینستا چرخیدم
ارسلان، متین اون اتیشو تندش کن
متین، باشه،
محراب، ولی عجب جوجه یی زدیما
مهشاد، اره خیلی خوشمزه بود
دیانا، یه چایی اتیشی بزنیم بریم
ارسلان، اماده ست بیان، هر کی یه لیوان برداره
متین، الان حتما نیکا بلند شده،
ارسلان، اره ببینین چیکار میکنه،
دیانا، پففففف، داغ ههههه،
مهشاد، خب عیزم داغه دیگه
دیانا، حالا اگه رفتیم نیکا به من هزارتا فش میده،
مهشاد، اگه بگیم هم یهویی رفیتم شمال
محراب، ارعععع، وای وای، بخورین بریم زود،
ارسلان، بریم یه دور تو جنگل همدبزنم بعد بریم خوبه
محراب عالیه
متین، خوبه
دیانا، دیر میشه
مهشاد، یه دو ساعت دیگه، بریم،
نیکا، به خودم اومدم که خاله عصمت صدام کرد ب. ل.. لع
عصمت، دخترم سرتو تو اون گوشی نکن میگم من دارن میرم یه کار فوری پیش اومده،
نیکا، اها، باشه، برین
عصمت، خداحافظ دخترم
نیکا، خداحافظ، پففففف ساعت چهاره هنوز نیومدن، رفتم داخل حیاط و رو میز که وسط حیاط زیر درخت بود نشستم نیم ساعت دیگه گذشت ولی خبری نشد، باید منتظر بمونم باید تا هر وقت که طول بکشه ساعت ها گذشت ولی،
ارسلان، باید وایسی،
دیانا، او عععع، خوابم میاد،
ارسلان، کشیدمش تو بغلم الان بخواب
دیانا، واقعا حس خوبی داشت بغلش انگار هرچی چیز خوبه تو دنیا ریخته شده تو بغلش، راستی اسم خواهرت چی بود
ارسلان، آیسان،
دیانا، اسم قشنگیه، چشام بسته شد و خوابم برد،
ارسلان، ایسان هم مث تو کم،،، خوابیدی... هه، اروم ماسکو از رو صورتش برداشتم، گذاشتم رو میز کنار تخت پتو کشیدم و کنار دیانا خوابیدم،
صبـــــــــ🌝ح(:
نیکا، بلند شدم چشامو باز کردم نور خورشید به چشام میخورد، بلند شدم رفتم از اتاق بیرون که دیدم خاله عصمت رو مبـل نشسته، سلام صبح بخیر
عصمت، اه، بیدارشدی دخترم
نیکا، اره واسه چی
عصمت، ساعت هشت صبح همهدبلند شدن رفتن بیرون صبحانه بخورن و ورزش کنن، هر چی مهشاد صدات کرد بلند نشدی
نیکا، چشامو بیشتر باز کردم، جان، رفتن، بیرون هه، زده به سرشون اصلا به من چه خاله قربون دستت صبحانه من حاضره
عصمت، اره دخترم رو میز تو اشپزخونه
نیکا، نه نمیخورم
عصمت، چرا،
نیکا، میل ندارم، هوف رو مبل نشستم که خالع گفت،
عصمت، پس پاشو صورتتو اب بزن یه لباس تمیز بپوش بیا
نیکا، نه خالهععع،
عصمت، چرا برو یه دوشم بگیر،
نیکا، باشعع،رفتم و تو اتاق به سمت رختکن رفتم لباسمو در اوردم و رفتم وان پر کردم و شامپو بدن ریختم و نشستم، داخلش، ایییییی، حواسم نبود همه جام زخمه، ولی حالا نشستم دیگه یکم تحمل میکنم،
بعد یک ساعت اومدم بیرون لباسای تمیزمو پوشیدم موهامو با سشوار خشک کردم یه اتکلن زدم به خودم و اومدم بیرون،
عصمت، به به حالا بیا بشین ناهارو بخور
نیکا، اع، ساعت چنده مگه
عصمت، ☺☺☺، ساعت یازده که بلند شدی
نیکا، اع
عصمت، یک ساعته حمام رفتی خب ساعت یک دیگه،
نیکا، اع، راست میگن چیه ناهار
عصمت، ماکارانی، من میرم اتاق بالا مرتب کنم،
نیکا، چشم رفتم نشستم تا جایی که جا داشت خوردم ظرفامو جمع کردم و شستم، و اومدم گوشیمو برداشتم زنگ زدم به ارسلان،
بوق بوق بوق بوق بوق بوق، مشترک مورد نظر در دسترس خارج شده، لطفا بعدن تماس بگیرین
نیکا، لعنتتتت،اصلا ولش کن رفتم تو اینستا چرخیدم
ارسلان، متین اون اتیشو تندش کن
متین، باشه،
محراب، ولی عجب جوجه یی زدیما
مهشاد، اره خیلی خوشمزه بود
دیانا، یه چایی اتیشی بزنیم بریم
ارسلان، اماده ست بیان، هر کی یه لیوان برداره
متین، الان حتما نیکا بلند شده،
ارسلان، اره ببینین چیکار میکنه،
دیانا، پففففف، داغ ههههه،
مهشاد، خب عیزم داغه دیگه
دیانا، حالا اگه رفتیم نیکا به من هزارتا فش میده،
مهشاد، اگه بگیم هم یهویی رفیتم شمال
محراب، ارعععع، وای وای، بخورین بریم زود،
ارسلان، بریم یه دور تو جنگل همدبزنم بعد بریم خوبه
محراب عالیه
متین، خوبه
دیانا، دیر میشه
مهشاد، یه دو ساعت دیگه، بریم،
نیکا، به خودم اومدم که خاله عصمت صدام کرد ب. ل.. لع
عصمت، دخترم سرتو تو اون گوشی نکن میگم من دارن میرم یه کار فوری پیش اومده،
نیکا، اها، باشه، برین
عصمت، خداحافظ دخترم
نیکا، خداحافظ، پففففف ساعت چهاره هنوز نیومدن، رفتم داخل حیاط و رو میز که وسط حیاط زیر درخت بود نشستم نیم ساعت دیگه گذشت ولی خبری نشد، باید منتظر بمونم باید تا هر وقت که طول بکشه ساعت ها گذشت ولی،
۶۵.۹k
۲۲ تیر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲۰۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.