3 Part
" فردا "
بلند شدم و رفتم سراغ موبایلم. ساعت 7:00 بود. رفتم حموم. بعدش موهامو خشک کردم و یکم ورزش کششی انجام دادم. یه لباس پوشیدم و رفتم پایین. ( اسلاید 2 )
بعد از اون صبحونمو خوردم. چون الان تابستون بود، خیلی کارای مختلف میتونم انجام بدم ولی چرا حوصله هیچکاری رو ندارم؟
لبتاپم رو باز کردم و شروع کردم به کد نوشتن. برای من بیشتر از یه سرگرمی ارزش داره. یه جور نظم میده به افکارم و حالمو بهتر میکنه. یکی دو ساعت خودمو باهاش مشغول کردم. داشتم یه برنامه مینوشتم. نمیدونم ایندفعه چقدر پول میتونم سرش بگیرم. دیگه دستام درد گرفت. یادم افتاد لباس زیر و چند لباس بیرونی باید بگیرم. دو سه تا بیشتر لباس برای پوشیدن ندارم. برم خرید. حال و هوام هم عوض میشه.
رفتم طبقه پایین. تهیونگ داشت یه چیزی رو بادقت میخوند. منم کیفم رو برداشتم تا برم بیرون. سرشو بلند کرد.
تهیونگ: کجا؟
ا/ت: بیرون
تهیونگ: کجاش دقیقا؟
ا/ت: میخوام برم خرید.
به یکی از محافظاش گفت که باهام بیاد.
ا/ت: اما خودم میخوام برم.
تهیونگ: خطرناکه
ا/ت: اصلا به تو چه؟ میخوام خودم تنهایی برم.
بعدشم سریع رفتم بیرون. وای چقدر فضولهههه.
...
چند دقیقه ای میشد که داشتم راه میرفتم ولی یه نفرم پشت سرم داشت راه میرفت. معلومه تهیونگ فرستادتش. برگشتم تا بهش بگم باهام نیاد. دستشو گذاشت روی دهنم. این برا چی اینجوری میکنه؟ نکنه یه نفر دیگس؟ میخواست منو با خودش ببره که یه نفر اومد و زد تو دهنش. افتاد زمین. به نظر یکی از کارکنای تهیونگ میومد. اگه نجاتم نمیداد معلوم نبود که چی میشد ازش تشکر کردم.
خیلی ترسیده بودم برای همین برگشتم خونه.
تهیونگ هنوز توی همون حالت روی مبل نشسته بود انگار که یه میلیمتر هم تکون نخورده بود. منو دید که دارم با محافظش میام داخل. ظاهرا که خبرش رسیده به گوشش.
تهیونگ: دیدی گفتم.
بهش محل ندادم و رفتم بالا. اه بد ضایع شدم.
روی تخت دراز کشیدم.
...
لایک
🤍
بلند شدم و رفتم سراغ موبایلم. ساعت 7:00 بود. رفتم حموم. بعدش موهامو خشک کردم و یکم ورزش کششی انجام دادم. یه لباس پوشیدم و رفتم پایین. ( اسلاید 2 )
بعد از اون صبحونمو خوردم. چون الان تابستون بود، خیلی کارای مختلف میتونم انجام بدم ولی چرا حوصله هیچکاری رو ندارم؟
لبتاپم رو باز کردم و شروع کردم به کد نوشتن. برای من بیشتر از یه سرگرمی ارزش داره. یه جور نظم میده به افکارم و حالمو بهتر میکنه. یکی دو ساعت خودمو باهاش مشغول کردم. داشتم یه برنامه مینوشتم. نمیدونم ایندفعه چقدر پول میتونم سرش بگیرم. دیگه دستام درد گرفت. یادم افتاد لباس زیر و چند لباس بیرونی باید بگیرم. دو سه تا بیشتر لباس برای پوشیدن ندارم. برم خرید. حال و هوام هم عوض میشه.
رفتم طبقه پایین. تهیونگ داشت یه چیزی رو بادقت میخوند. منم کیفم رو برداشتم تا برم بیرون. سرشو بلند کرد.
تهیونگ: کجا؟
ا/ت: بیرون
تهیونگ: کجاش دقیقا؟
ا/ت: میخوام برم خرید.
به یکی از محافظاش گفت که باهام بیاد.
ا/ت: اما خودم میخوام برم.
تهیونگ: خطرناکه
ا/ت: اصلا به تو چه؟ میخوام خودم تنهایی برم.
بعدشم سریع رفتم بیرون. وای چقدر فضولهههه.
...
چند دقیقه ای میشد که داشتم راه میرفتم ولی یه نفرم پشت سرم داشت راه میرفت. معلومه تهیونگ فرستادتش. برگشتم تا بهش بگم باهام نیاد. دستشو گذاشت روی دهنم. این برا چی اینجوری میکنه؟ نکنه یه نفر دیگس؟ میخواست منو با خودش ببره که یه نفر اومد و زد تو دهنش. افتاد زمین. به نظر یکی از کارکنای تهیونگ میومد. اگه نجاتم نمیداد معلوم نبود که چی میشد ازش تشکر کردم.
خیلی ترسیده بودم برای همین برگشتم خونه.
تهیونگ هنوز توی همون حالت روی مبل نشسته بود انگار که یه میلیمتر هم تکون نخورده بود. منو دید که دارم با محافظش میام داخل. ظاهرا که خبرش رسیده به گوشش.
تهیونگ: دیدی گفتم.
بهش محل ندادم و رفتم بالا. اه بد ضایع شدم.
روی تخت دراز کشیدم.
...
لایک
🤍
۲۰.۸k
۱۳ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.