عشق شیرین🖤🖤

عشق شیرین🖤🖤

پارت3👑👑

یونا:عه سلام سولی جونم چطوری ندیدمت توی دانشگاه
سولی:آره من توی سالن شماره2بودم خب امتحان چطور بود خوب بود؟

یونا:آره خدارو شکر خوب بود ولی دیگه من غلت بکنم شب امتحانی باشم پدرم در اومد خدایی .تو چیکار کردی امتحان رو ؟

سولی:منم خوب بود راضی بودم ازش.

یونا:خوب خوبه میگم نظرت چیه بریم یک صبحانه ای چیزی بخوریم من وقت نکردم چیزی بخورم از اون طرفم باید برم شرکت بابام .

سولی:صد درصد موافقم بدو بریم.

یونا:چی بخوریم ؟

سولی:رامین خوبه؟

یونا:آره خوبه

یونا: آقا لطفا دوتا رامیون برای ما بیارین

یونا:خب سولی تعریف کن  چند روزه نیستی ؟

سولی:آره دارم کارهام و میکنم برم بوسان دلم کلی تنگ شده برای خانواده ام مامان بابام  ته مو و نارا دلم برای همشون تنگ شده.

یونا:چرا نگفتی به من دلم شکست داری میری دلم برات تنگ میشه .

سولی:خوبه حالا تو ام تصویری صحبت میکنیم هر روز چند ماه هم که بیشتر نیست تا برم دوباره باید برگردم ترم جدید شروع میشه .

یونا:اوهوم

سولی:میگم یونایی  تو چیکاره ای ؟تعطیلات خود را میخوای چگونه بگذرانی؟

یونا:بی مزه چرا اینطوری صدام میزنی منو .

پایان پارت 3💎

نویسنده :ویلن -بلکنزی