《زندگی جدید با تو》p19
تهیونگ ویو
دیشب دیر خوابیدم وقتی از خواب بیدار شدم ساعت 4 بود رفتم به دوش چند مینی
گرفتمو لباسام که یه کت و شلوار بودو پوشیدم چند پافی از عطرم هم زدم و توی آینه قدی که گوشه اتاق بود نگاهی به خودم
کردم و از اتاق بیرون زدم
توی راه بابام رو دیدم که روی مبل تکنفره نشسته بود و اخبار نگاه میکرد
&:بهههه کجا بهسلامتی
_:امروز چند تا بار اسلحه به دستم میرسه
&:اوممممم....بهتره زودتر عروسی رو بگیری چون من دوشنبه(مثلا الان پنجشنبهست) برمیگردم
_:حالا یه فکری میکنم
از درخارج شدم و رفتم
پرش به شب
ا/ت ویو
شب شده بود و من کل روزو تا الان که ساعت 8هستو دور گوشیم بودم اگه خدمتکار نمیگفت که برم شام اصلا متوجه گذر زمان نمیشدم
رفتم پایین تهیونگ و پدرش سر میز نشسته بودن راستش وبخوای ازش خجالت میکشم پدرش برخورد محترمانه و مهربانانِ ای داره ولی اون......نمیدونم یهروز خوبه یهروز نه
رفتم و نشستم سر صندلی و شروع کردیم به غذا خوردن..........
آخرای غذام بودکه تهیونگ گفت:
_:شنبه عروسی میگریم فرداهم ساعت 3 آماده باش میریم برای خرید
هاااا چرا انقدر زود
با چشماش منتظر نگام میکرد که بهش جوابی بدم
+:باشهای گفتم و تشکری زیر لب کردمو از یر میز بلند شدم.....رفتم توی اتاقم...مگه جای دیگه ای هم دارم که برم امید وارم حداقل فردا
روز بهتری از امروز یا دیروز باشه
روی تخت دراز کشیده بودم
کمکم چشمام گرمشدو نفهمیدم کی خوابم برد
آنفالو میکنید؟یعنی انقدر بدم؟🥺
داستان تازه میخواد جالب بشهها....حمایت نمیکنی؟😢
دیشب دیر خوابیدم وقتی از خواب بیدار شدم ساعت 4 بود رفتم به دوش چند مینی
گرفتمو لباسام که یه کت و شلوار بودو پوشیدم چند پافی از عطرم هم زدم و توی آینه قدی که گوشه اتاق بود نگاهی به خودم
کردم و از اتاق بیرون زدم
توی راه بابام رو دیدم که روی مبل تکنفره نشسته بود و اخبار نگاه میکرد
&:بهههه کجا بهسلامتی
_:امروز چند تا بار اسلحه به دستم میرسه
&:اوممممم....بهتره زودتر عروسی رو بگیری چون من دوشنبه(مثلا الان پنجشنبهست) برمیگردم
_:حالا یه فکری میکنم
از درخارج شدم و رفتم
پرش به شب
ا/ت ویو
شب شده بود و من کل روزو تا الان که ساعت 8هستو دور گوشیم بودم اگه خدمتکار نمیگفت که برم شام اصلا متوجه گذر زمان نمیشدم
رفتم پایین تهیونگ و پدرش سر میز نشسته بودن راستش وبخوای ازش خجالت میکشم پدرش برخورد محترمانه و مهربانانِ ای داره ولی اون......نمیدونم یهروز خوبه یهروز نه
رفتم و نشستم سر صندلی و شروع کردیم به غذا خوردن..........
آخرای غذام بودکه تهیونگ گفت:
_:شنبه عروسی میگریم فرداهم ساعت 3 آماده باش میریم برای خرید
هاااا چرا انقدر زود
با چشماش منتظر نگام میکرد که بهش جوابی بدم
+:باشهای گفتم و تشکری زیر لب کردمو از یر میز بلند شدم.....رفتم توی اتاقم...مگه جای دیگه ای هم دارم که برم امید وارم حداقل فردا
روز بهتری از امروز یا دیروز باشه
روی تخت دراز کشیده بودم
کمکم چشمام گرمشدو نفهمیدم کی خوابم برد
آنفالو میکنید؟یعنی انقدر بدم؟🥺
داستان تازه میخواد جالب بشهها....حمایت نمیکنی؟😢
۳.۶k
۰۹ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.