قانون عشق p36
اگه بفهمه چه سختی ها ک نکشیدم از غصه دق میکنه ،دخترشو دست آدم اشتباهی سپرد . .....البته تقصیر مامان و بابا نیس مقصر اصلی خودمم .......این من بودم که تو ازدواج با جونگ کوک پا فشاری کردم
که ای کاش هیچ وقت نمیکردم
برام مهم نبود هایون و جونگ کوک کی برمیگردن پس رو تخت دراز کشیدم و خوابیدم
صبح با حالت تهوع و کمی سرگیجه بیدار شدم ..صبونه نتونستم بخورم ،اخر هفته بود و جونگ کوک دیر تر بیدار شد
.وقتی داشتم همراه بقیه براش وسایل صبحونه رو روی میز میزاشتیم
مثل بیشتر مواقع نگاهش سمت هیکلم بود ،تا حد امکان نگاش نمیکردم
بعد از ناهار رفتم پیش سرپرست مین: سرپرست مین میشه یه چند ساعت مرخصی بگیرم میخوام برم مامانمو ببینم
لبخند گرمی زد: باشه عزیزم برو ..فقط زیاد طولش نده امروز آقا خونس و شاید اگه بفهمه رفتی دیدن مادرت عصبانی بشه
من: سعی میکنم زود بیام
سرپرست مین: باشه ..به مادرت سلام برسون ..به سلامت
براش دستی تکون دادم و تاکسی گرفتم به مقصد پارک
بعد ۳۵ دقیقه رسیدم
داخل پارک شدم و با چشم دنبال مامان گشتم که روی یه صندلی پیدا کردم
صداش کردم سرشو برگردوند به سمتش دوییدم و پریدم بغلش
بعد یه سال و نیم تو آغوشش گم شدم: خیلی دلم برات تنگ شده بود
دست گرمشو روی سرم کشید : من خیلییی بیشتر دلتنگت بودم قشنگم
ازش جدا شدم و رو صندلی نشستیم ..دستاش بالا اومدن و اشکامو پاک کردن : چیشده میون سو ..به من بگو..قربونت اشکات برم چرا گریه میکنی
از سیر تا پیاز همه چیز رو براش تعریف کردم ،از ورشکسته شدن شرکت تا اواره شدن و خدمتکار شدنم تو خونه جونگ کوک.
تمام مدت سکوت کرده بود ...وقتی حرفام تموم شد
بلاخره چیزی شروع ب حرف زدن کرد: بمیرم برات ک اینقدر سختی کشیدی ......یادته چقد منو بابات بهت میگفتیم جونگ کوک وصله ی خانواده ما نیس ،اون لیاقت دختر یکی یدونه ی ما رو نداره ...ولی تو....
دیگه ادامه نداد چون هر دومون میدونستیم چی قراره بگه
دستشو گرفتم و گفتم: میدونم مامان ..ولی الان دیگه کاری از دستم بر نمیاد
مامان: میون سو ..من نمیتونم تو رو همین جوری رهات کنم برگرد خونه ، درسته که بابات از ارث محرومت کرده و خونه رات نمیده ....ولی من باهاش حرف میزنم تو تنها دخترشی ..مطمئنم اگه همه چیزو بشنوه راضی میشه
من: ن مامان ..حتی اگرم برگردم خونه میدونم بابا تا آخر عمر بهم سرکوب میزنه .......طاقت طعنه ها و حرفای بابا رو ندارم......تورو خدا توعم چیزی بهش نگو
مامان: نمیشه ک دست رو دست بزارم تا جگرگوشم پر پر بشه
من: مامان ..اگه به بابا بگی بدتره ..مطمئنا طلاقمو از جونگ کوک میگیره خودتم میدونی که کلی حرف واسه بابا در میارن میگن تک دختر رئیس چانگ بعد یه سال طلاق گرفته
که ای کاش هیچ وقت نمیکردم
برام مهم نبود هایون و جونگ کوک کی برمیگردن پس رو تخت دراز کشیدم و خوابیدم
صبح با حالت تهوع و کمی سرگیجه بیدار شدم ..صبونه نتونستم بخورم ،اخر هفته بود و جونگ کوک دیر تر بیدار شد
.وقتی داشتم همراه بقیه براش وسایل صبحونه رو روی میز میزاشتیم
مثل بیشتر مواقع نگاهش سمت هیکلم بود ،تا حد امکان نگاش نمیکردم
بعد از ناهار رفتم پیش سرپرست مین: سرپرست مین میشه یه چند ساعت مرخصی بگیرم میخوام برم مامانمو ببینم
لبخند گرمی زد: باشه عزیزم برو ..فقط زیاد طولش نده امروز آقا خونس و شاید اگه بفهمه رفتی دیدن مادرت عصبانی بشه
من: سعی میکنم زود بیام
سرپرست مین: باشه ..به مادرت سلام برسون ..به سلامت
براش دستی تکون دادم و تاکسی گرفتم به مقصد پارک
بعد ۳۵ دقیقه رسیدم
داخل پارک شدم و با چشم دنبال مامان گشتم که روی یه صندلی پیدا کردم
صداش کردم سرشو برگردوند به سمتش دوییدم و پریدم بغلش
بعد یه سال و نیم تو آغوشش گم شدم: خیلی دلم برات تنگ شده بود
دست گرمشو روی سرم کشید : من خیلییی بیشتر دلتنگت بودم قشنگم
ازش جدا شدم و رو صندلی نشستیم ..دستاش بالا اومدن و اشکامو پاک کردن : چیشده میون سو ..به من بگو..قربونت اشکات برم چرا گریه میکنی
از سیر تا پیاز همه چیز رو براش تعریف کردم ،از ورشکسته شدن شرکت تا اواره شدن و خدمتکار شدنم تو خونه جونگ کوک.
تمام مدت سکوت کرده بود ...وقتی حرفام تموم شد
بلاخره چیزی شروع ب حرف زدن کرد: بمیرم برات ک اینقدر سختی کشیدی ......یادته چقد منو بابات بهت میگفتیم جونگ کوک وصله ی خانواده ما نیس ،اون لیاقت دختر یکی یدونه ی ما رو نداره ...ولی تو....
دیگه ادامه نداد چون هر دومون میدونستیم چی قراره بگه
دستشو گرفتم و گفتم: میدونم مامان ..ولی الان دیگه کاری از دستم بر نمیاد
مامان: میون سو ..من نمیتونم تو رو همین جوری رهات کنم برگرد خونه ، درسته که بابات از ارث محرومت کرده و خونه رات نمیده ....ولی من باهاش حرف میزنم تو تنها دخترشی ..مطمئنم اگه همه چیزو بشنوه راضی میشه
من: ن مامان ..حتی اگرم برگردم خونه میدونم بابا تا آخر عمر بهم سرکوب میزنه .......طاقت طعنه ها و حرفای بابا رو ندارم......تورو خدا توعم چیزی بهش نگو
مامان: نمیشه ک دست رو دست بزارم تا جگرگوشم پر پر بشه
من: مامان ..اگه به بابا بگی بدتره ..مطمئنا طلاقمو از جونگ کوک میگیره خودتم میدونی که کلی حرف واسه بابا در میارن میگن تک دختر رئیس چانگ بعد یه سال طلاق گرفته
۵۷.۱k
۱۹ فروردین ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.