VANILLA SCENT
*part 1۳*
با باز کردن در سلولم پا تند کردم و از لایه پاهاش فرار کردم
.....: هی اونوووو بگیریددددد
به دری که پرده قرمز داشت رسیدم پرده رو کشیدم و خودمو انداختم وسط
-: و این برده ای که.........
اوه به جای اشتباهی اومدم خودمو از روی سن انداختم پایین و از بین جمعیت عبور میکردم
همهمه ای توی سالن اوج گرفته بود
هه شما چی فکر.......
با برخوردم به یه غول تشن افتادم زمین
آههههه
-: بگیردش و همین الان بیهوشش کنیدددد
با تزریق آمپولی که مایع سبزی توش داشت
بیهوش افتادم
چشمام و به زور و اجبار باز نگه میداشتم و تقلا میکردم تا از زیر دستشون فرار کنم
-: این امگای ح.رو.م.زاده...... چقدر زور داره
با تق تق کفش های با آخرین زورم مردمک چشمامو به سمتش هدایت کردم
.....: همین الان ولش کنید....
.................
^: اون یه امگاست ......
~: اره به نظرت چرا فرمانده اینجا اوردتش؟
^: والا چه بدونم
اینا دیگه کین
نکنه افتادم پیش یه آدمای خفت گیر دیگه
یعنی شانس من اینکه فقط پیش آدمای اراذل و اوباش گیر بیوفتم
^: هی کوچولو چشماتو باز کن میدونیم بیدار شدیم
اوه گیر افتادم
یه چشممو باز کردم
دو تا پسر دیدم که بهم زل زدن
~: پاشو باید زودتر از اینجا بری بیرون
ا.ت: ها؟اینجا کجاست؟
^: آااااا کوری مگه لباسامونو نمیبینی؟ ما توی ارتشیم
وقتی فرمانده رفته بود توی کلوب تا برده های اونجا رو آزاد کنه همه اون کلوب ها بسته شدن تو هم اونجا بودی برای همین فرمانده اوردتت اینجا
ا.ت: پس در امانم ولی منو میخواید بفرستید برم؟
~: اره په میخوای اینجا بمونی!؟
ا.ت: میتونم به ارتش بپیوندم؟
به هم نگاه کردن و بعد بهم نگاه کردن
..............
خب میدونید که الان وقت امتحاناس و بنده فردا یه امتحان دارم به اسم فارسی و هیچی تو این مغز نمیره
بعد امتحانم براتون پارت میزارم البته اگه افسردگی ر.یدن امتحانو نگیرم پس تا فردا💅❤️
با باز کردن در سلولم پا تند کردم و از لایه پاهاش فرار کردم
.....: هی اونوووو بگیریددددد
به دری که پرده قرمز داشت رسیدم پرده رو کشیدم و خودمو انداختم وسط
-: و این برده ای که.........
اوه به جای اشتباهی اومدم خودمو از روی سن انداختم پایین و از بین جمعیت عبور میکردم
همهمه ای توی سالن اوج گرفته بود
هه شما چی فکر.......
با برخوردم به یه غول تشن افتادم زمین
آههههه
-: بگیردش و همین الان بیهوشش کنیدددد
با تزریق آمپولی که مایع سبزی توش داشت
بیهوش افتادم
چشمام و به زور و اجبار باز نگه میداشتم و تقلا میکردم تا از زیر دستشون فرار کنم
-: این امگای ح.رو.م.زاده...... چقدر زور داره
با تق تق کفش های با آخرین زورم مردمک چشمامو به سمتش هدایت کردم
.....: همین الان ولش کنید....
.................
^: اون یه امگاست ......
~: اره به نظرت چرا فرمانده اینجا اوردتش؟
^: والا چه بدونم
اینا دیگه کین
نکنه افتادم پیش یه آدمای خفت گیر دیگه
یعنی شانس من اینکه فقط پیش آدمای اراذل و اوباش گیر بیوفتم
^: هی کوچولو چشماتو باز کن میدونیم بیدار شدیم
اوه گیر افتادم
یه چشممو باز کردم
دو تا پسر دیدم که بهم زل زدن
~: پاشو باید زودتر از اینجا بری بیرون
ا.ت: ها؟اینجا کجاست؟
^: آااااا کوری مگه لباسامونو نمیبینی؟ ما توی ارتشیم
وقتی فرمانده رفته بود توی کلوب تا برده های اونجا رو آزاد کنه همه اون کلوب ها بسته شدن تو هم اونجا بودی برای همین فرمانده اوردتت اینجا
ا.ت: پس در امانم ولی منو میخواید بفرستید برم؟
~: اره په میخوای اینجا بمونی!؟
ا.ت: میتونم به ارتش بپیوندم؟
به هم نگاه کردن و بعد بهم نگاه کردن
..............
خب میدونید که الان وقت امتحاناس و بنده فردا یه امتحان دارم به اسم فارسی و هیچی تو این مغز نمیره
بعد امتحانم براتون پارت میزارم البته اگه افسردگی ر.یدن امتحانو نگیرم پس تا فردا💅❤️
۵.۹k
۰۷ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.