🩸...ℙ𝕒𝕣𝕥 𝟙𝟝...🩸
🩸...ℙ𝕒𝕣𝕥 𝟙𝟝...🩸
مجدد برای ارتباط گیری تلاش کرد.
فایده ای نداشت، انگار پاهاش کم آورد، گوشه ای نشست و با دستمال عرقِ زیر نقابش رو پاک کرد.
_ حتما لو رفتن..، این مزخرفه
سرپا ایستاد و بعد از چند ثانیه با عجله از اتاق هتل بیرون رفت
با سرعت به سمت مکانی که نیروهاش مستقر بودن میدوید که با صدای یونسوک سرجاش ایستاد
ی.س: ما اینجاییم!
نفسنفس میزد، فکر کرد قراره عملیاتی که انقدر براش تلاش کردن نابود بشه
ی.س: خوبیم ولی...
ولی...
ونوس همینطور دنبال سوژه رفت...
همون یه جمله کافی بود؛ برای قفل کردنِ ذهنش، خاموش شدن صدا ها و شعله ور شدنِ نگرانی وجودش...
چرا همیشه انقدر سمج بود؟
فقط باید بیخیال میشد...
عصبانی فریاد کشید
_ از کدوم سمت؟!
ی.س: ر.. ر.. است
دندون هاش رو روی هم کشید و بدون توجه دنبالِ دختر رفت
توی این پنج ماه کم نبود زمان هایی که از دستش عصبانی میشد، به هرحال اون خیلی بیپروا و سرسخت بود...
هرشب موقع تمرین بدون خستگی میجنگید حتی یکبار هم به خستگیش اعتراف نکرده بود، حتی یبار هم مثلِ یک دختر رفتار نکرده بود؛
همیشه کنجکاو بود که چرا خودش رو نادیده میگیره؟ و چرا باعث میشه با دیدن چهرش عمقِ درد رو احساس کنه؟
◦•●◉✿✿◉●•◦
[فلش بک، سه شب قبل، ساحلِ بوسان🇰🇷🌊]
هوا خنک و شرجی بود، صدای موج به دلش غم میفرستاد؛
معتقد بود با دریا غمِ مشترکی رو شریکه...
از نظرِش دریا درد دیده ترین و عاشق ترین پدیده هستی بود
دریا جریان داشت، موج های زیباش رو به رخ دنیا میکشید و همیشه دیرتر از خشکی با نورِ خورشید گرم میشد اما بعد از غروب گرما رو مدت طولانی تری در وجودش حفظ میکرد...
دریا مفهومِ واژهی سخاوتمند رو به تصویر میکشید
نیمه شب ها زیبایی ماه رو درون خودش بازتاب میداد و درست لابهلای امواجِ پرتلاطم عشقی از جنسِ مروارید رو حبس کرده بود؛ دریا با ماهش زندگی میکرد، زندگی میبخشید و زندگی رو معنا میکرد...
ماه هم با گرانشش اون رو به بالا میکشید، برای همین هر شب آب در بالاترین حالت ممکن بود.
در نهایتِ همهی این زیبایی ها دریا تنها بود، اون هیچ وقت جرئتِ نشون دادن احساسات رو نداشت و برای همیشه اونها رو در درونش دفن کرد...
سوآه فکر میکرد از تنهایی لذت میبره ولی حالا متوجه بود زمان های زیادی از این سکوت کلافه میشه.
روی شنهای ساحل دراز کشید، دستش رو زیر سرش گذاشت و آروم چشمهاش رو بست؛ صدای موج، آببازی افرادِ گروه و پچپچ هایی که بین یونسوک و بیون هو رد و بدل میشد...
توی دل در حال نجوا بود:
"فقط دیگه از زندگی لذت نمیبرم..."
یاد دفترچه یادداشتی که از اتاق اریس کش رفته بود افتاد، دستش رو داخل جیبش برد و اون رو خارج کرد...
𝓘𝓲𝓴𝓮..?
مجدد برای ارتباط گیری تلاش کرد.
فایده ای نداشت، انگار پاهاش کم آورد، گوشه ای نشست و با دستمال عرقِ زیر نقابش رو پاک کرد.
_ حتما لو رفتن..، این مزخرفه
سرپا ایستاد و بعد از چند ثانیه با عجله از اتاق هتل بیرون رفت
با سرعت به سمت مکانی که نیروهاش مستقر بودن میدوید که با صدای یونسوک سرجاش ایستاد
ی.س: ما اینجاییم!
نفسنفس میزد، فکر کرد قراره عملیاتی که انقدر براش تلاش کردن نابود بشه
ی.س: خوبیم ولی...
ولی...
ونوس همینطور دنبال سوژه رفت...
همون یه جمله کافی بود؛ برای قفل کردنِ ذهنش، خاموش شدن صدا ها و شعله ور شدنِ نگرانی وجودش...
چرا همیشه انقدر سمج بود؟
فقط باید بیخیال میشد...
عصبانی فریاد کشید
_ از کدوم سمت؟!
ی.س: ر.. ر.. است
دندون هاش رو روی هم کشید و بدون توجه دنبالِ دختر رفت
توی این پنج ماه کم نبود زمان هایی که از دستش عصبانی میشد، به هرحال اون خیلی بیپروا و سرسخت بود...
هرشب موقع تمرین بدون خستگی میجنگید حتی یکبار هم به خستگیش اعتراف نکرده بود، حتی یبار هم مثلِ یک دختر رفتار نکرده بود؛
همیشه کنجکاو بود که چرا خودش رو نادیده میگیره؟ و چرا باعث میشه با دیدن چهرش عمقِ درد رو احساس کنه؟
◦•●◉✿✿◉●•◦
[فلش بک، سه شب قبل، ساحلِ بوسان🇰🇷🌊]
هوا خنک و شرجی بود، صدای موج به دلش غم میفرستاد؛
معتقد بود با دریا غمِ مشترکی رو شریکه...
از نظرِش دریا درد دیده ترین و عاشق ترین پدیده هستی بود
دریا جریان داشت، موج های زیباش رو به رخ دنیا میکشید و همیشه دیرتر از خشکی با نورِ خورشید گرم میشد اما بعد از غروب گرما رو مدت طولانی تری در وجودش حفظ میکرد...
دریا مفهومِ واژهی سخاوتمند رو به تصویر میکشید
نیمه شب ها زیبایی ماه رو درون خودش بازتاب میداد و درست لابهلای امواجِ پرتلاطم عشقی از جنسِ مروارید رو حبس کرده بود؛ دریا با ماهش زندگی میکرد، زندگی میبخشید و زندگی رو معنا میکرد...
ماه هم با گرانشش اون رو به بالا میکشید، برای همین هر شب آب در بالاترین حالت ممکن بود.
در نهایتِ همهی این زیبایی ها دریا تنها بود، اون هیچ وقت جرئتِ نشون دادن احساسات رو نداشت و برای همیشه اونها رو در درونش دفن کرد...
سوآه فکر میکرد از تنهایی لذت میبره ولی حالا متوجه بود زمان های زیادی از این سکوت کلافه میشه.
روی شنهای ساحل دراز کشید، دستش رو زیر سرش گذاشت و آروم چشمهاش رو بست؛ صدای موج، آببازی افرادِ گروه و پچپچ هایی که بین یونسوک و بیون هو رد و بدل میشد...
توی دل در حال نجوا بود:
"فقط دیگه از زندگی لذت نمیبرم..."
یاد دفترچه یادداشتی که از اتاق اریس کش رفته بود افتاد، دستش رو داخل جیبش برد و اون رو خارج کرد...
𝓘𝓲𝓴𝓮..?
۴.۲k
۱۹ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.