پرنسس اسلایترین
#پرنسس_اسلایترین
#part18
خب الان هرماینی تو این کتابارو بگیر هم کمیابه هم به درد بخور که بخونی
هرماینی: وای خیلی ممنونم دستت دردنکنه
: خواهش میکنم خب دیگه حالا یک به یک بیاین بغلم ببینم
همه بچه هارو بغل کردم تو این مدت خیلی سعی کردم اشکامو نریزم تا ناراحت تشن و اونا هم حس مردم همینکارو میکردن اللخصوص ملیس که دختر خییلی احساسیه
به همشون سپردم که از خودشون مراقب باشن
بعدشم خدافظی کردمو رفتم، هنوز بعد از ظهر شد چند ساعت دیگه باید راه میفتادم برام خیلی سخت بود از خونه ای که از بچگی توش بزرگ شدم فاصله بگیرم دلم برای تک تک کلاساش و استاداش، جادو اموزا کارایی که میکردیم تنگ میشه اللخصوص هاگواتز که برا من خیلی فرق داره رفتم هنه حای هاگوارتزو موبه مو از همه راه پله ها اتاقا و کتابخونه رو گشتم بهجز خوابگاها که اونا هم خیلی وقت میبرد هم زشت بود
رفتم باغ همه جتی اونجارم با حس خیلی بدی گشتمو برگشتم ساعتو دیدم دقیقا نیم ساعت بعد باید سوار درشکه میشدم
رفتم اتاقم بازم همه جتشث با بغض نگا کردمو کفتم برمیگردم فقط سالم بمون همینطوری زمان گذشت... 10 دیقه موند که برم با پامپی رفتم پایین دم در یه لحظه پشتمو دیدم کت یه لشکر جمع شدن چشام چهار تا شد تقریبا همه بودن به جز روحای سرد اسلایترین البته بعضیاشون
تعجببکرپم دیدم همه برا خدافظی اومدن و هیلیا هم دارن یواشکی گریه میکنن صدامو بلند کردم گفتم ناراحت نباشید من حالم خوب خواهد بود و هر هفته هم براتون نامه میفرستم شما هم را من بفرستید
دیدم که چند نفر ملیسو، یوفیو، هرماینی، هری، رون و حتی چندتا از بجه ها اسلایترین بغلم کردن منم دیگه اشکامو نتونستم کنترل کنم و ریختم، بعد پدر اومد همشون رفتن کنار دستامو گرفتو چند تا جمله انگیزشی بهم گفت و که مراقب خودم باشم و غذا خوب بخورم منم سر تکون دادم سعی کردم زیاد گریه نکنم که ناراحت نشه بالخره برا اونم خیلی سخت بود پرفسور مکگوناگال همکه تا منو دید چشاش پر شد برا اینکه نبینم زود بغلم کردو تو گوشم گفت حتما مراقب خودت باش عزیزم منم گفتم باشه
#part18
خب الان هرماینی تو این کتابارو بگیر هم کمیابه هم به درد بخور که بخونی
هرماینی: وای خیلی ممنونم دستت دردنکنه
: خواهش میکنم خب دیگه حالا یک به یک بیاین بغلم ببینم
همه بچه هارو بغل کردم تو این مدت خیلی سعی کردم اشکامو نریزم تا ناراحت تشن و اونا هم حس مردم همینکارو میکردن اللخصوص ملیس که دختر خییلی احساسیه
به همشون سپردم که از خودشون مراقب باشن
بعدشم خدافظی کردمو رفتم، هنوز بعد از ظهر شد چند ساعت دیگه باید راه میفتادم برام خیلی سخت بود از خونه ای که از بچگی توش بزرگ شدم فاصله بگیرم دلم برای تک تک کلاساش و استاداش، جادو اموزا کارایی که میکردیم تنگ میشه اللخصوص هاگواتز که برا من خیلی فرق داره رفتم هنه حای هاگوارتزو موبه مو از همه راه پله ها اتاقا و کتابخونه رو گشتم بهجز خوابگاها که اونا هم خیلی وقت میبرد هم زشت بود
رفتم باغ همه جتی اونجارم با حس خیلی بدی گشتمو برگشتم ساعتو دیدم دقیقا نیم ساعت بعد باید سوار درشکه میشدم
رفتم اتاقم بازم همه جتشث با بغض نگا کردمو کفتم برمیگردم فقط سالم بمون همینطوری زمان گذشت... 10 دیقه موند که برم با پامپی رفتم پایین دم در یه لحظه پشتمو دیدم کت یه لشکر جمع شدن چشام چهار تا شد تقریبا همه بودن به جز روحای سرد اسلایترین البته بعضیاشون
تعجببکرپم دیدم همه برا خدافظی اومدن و هیلیا هم دارن یواشکی گریه میکنن صدامو بلند کردم گفتم ناراحت نباشید من حالم خوب خواهد بود و هر هفته هم براتون نامه میفرستم شما هم را من بفرستید
دیدم که چند نفر ملیسو، یوفیو، هرماینی، هری، رون و حتی چندتا از بجه ها اسلایترین بغلم کردن منم دیگه اشکامو نتونستم کنترل کنم و ریختم، بعد پدر اومد همشون رفتن کنار دستامو گرفتو چند تا جمله انگیزشی بهم گفت و که مراقب خودم باشم و غذا خوب بخورم منم سر تکون دادم سعی کردم زیاد گریه نکنم که ناراحت نشه بالخره برا اونم خیلی سخت بود پرفسور مکگوناگال همکه تا منو دید چشاش پر شد برا اینکه نبینم زود بغلم کردو تو گوشم گفت حتما مراقب خودت باش عزیزم منم گفتم باشه
۲.۹k
۳۱ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.