WINNER 26
مینهو فقط نمیخواست سوآ رو ببینه ، و اون عمارت همین الانشم میتونست فقط خونه ی خانواده ی لی باشه
سوآ و جونگکوک خواهر برادر بیچاره ای بودند که به اصرار مینهو ، کانگ مین بیرونشون نکرد ..
و الان ، مینهو میتونه هر کاری بکنه ..
با فکر بیرون کردن بازمانده های خون جئون همونطور که دراز کشیده بود به خواب رفت ...
ده دقیقه نشده بود که از خواب پرید و بدون معطلی شماره ی جونگکوک رو گرفت
چند ثانیه صبر کرد و بعد صدای حیرت زده ی پسر رو شنید
=لی مینهو!
مینهو حرفی نزد ، چند ثانیه بعد جونگکوک دوباره گفت
=هی حالت خوبه؟ معلوم هست یهو کجا غیبت زده؟؟ سوآ ..
همین که اسم سوآ رو شنید گفت
-مسئله همینه! جئون سوآ!
=چت شده ..
-حوصله ی مقدمه چینی ندارم کوک ... کل حرفم اینه که شما دوتا باید جمع کنید از اونجا برید ، همین امروز ، همین حالا
=چی؟
-واضح نبود؟
=مینهو یهو چت شده ؟ زده به سرت؟؟
-وقتی به خواهرت بگی خواستم از اونجا گورتونو گم کنید خودش میفهمه چرا
بعد از گفتن این جمله تماس رو قطع کرد
حدود یک ساعت بعد ازاون تماس و خداحافظی از جیسونگ از کافه بیرون زد و سمت عمارت رفت
توی حیاط عمارت رسید ، از همونجا نگاهشون کرد ، جونگکوک به نظر خیلی عصبی میومد و چیزی از صورت سوآ مشخص نبود
فقط جسم بیجونی که کنار ماشین ایستاده بود و برادرش که وسایل رو جمع میکرد و نگاه میکرد
از ماشین پیاده شد و سمتشون رفت
نگاهی از سر تا پای سوآ که پشتش بهش بود انداخت ، سوییشرت خاکستری رنگی تنش بود که اونقدر براش گشاد بود که احتمالا مال جونگکوک بود ، ولی اون سوییشرت خودش بود
شاید در واقع تبدیل شدن سوآ به یه اسکلت متحرک دلیل این اختلاف سایز باشه
جونگکوک متوجه حضورش شد ، نگاه پر از خشمشو سمت مینهو برگردوند و گفت
=همینو میخواستی مگه نه؟
جمله ی جونگکوک باعث شد سوآ برگرده
الان درست تو یک قدمی هم ایستاده بودند ، مینهو با دیدنش شوکه شده بود ..
چه بلایی سرش اومده؟
موهای بهم ریخته ، پوست رنگ گچ ، لبای سفید و چشمای خسته
قلبش به درد اومد ، داشت چیکار میکرد؟ این همون دختری بود که عاشقش شد؟ چطور تو یک هفته انقدر نابود شده؟
نمیدونست باید چیکار کنه .. نمیدونست باید بغلش کنه؟ یا باهاش حرف بزنه؟ حس نفرتش اجازه اینو بهش میداد؟
ولی بیخیال! هر چقدرم کار وحشتناکی باهاش کرده باشه دیدن این حالش برای مینهو قابل تحمل نبود ..
پسر خواست چیزی بگه که جونگکوک زود تر دست سوآ رو کشید
=بریم سوآ
دختر که الان خیلی کوچولوتر به نظر میرسید اروم سر تکون داد و سوار ماشین شد
جونگکوک سمت پسر برگشت و گفت
=بدرود لی مینهو ..
سوار ماشینش شد و به سرعت از اون عمارت دور شدند
و بازم این مینهو بود که شکست خورد .. پشیمون بود ..خیلی زیاد
ولی حس پشیمونی دیگه چه فایده ای داشت؟..
سمت در ورودی رو نگاه کرد که مادرش رو دید
# مینهویاااا
زن که به خاطر برگشتن پسرش انگار تنها آدم خوشحال عمارت بود ، سمتش دوید و توی آغوشش کشیدش
ولی مینهو پر از حس پوچی بود ، این چه بلایی بود که یه شبه سرش اومد؟
یک هفته ازاون شب میگذره .. و تازه متوجه شد یک هفته میتونه زمان خیلی زیاد با قدرت تخریب بالایی باشه ..
سوآ و جونگکوک خواهر برادر بیچاره ای بودند که به اصرار مینهو ، کانگ مین بیرونشون نکرد ..
و الان ، مینهو میتونه هر کاری بکنه ..
با فکر بیرون کردن بازمانده های خون جئون همونطور که دراز کشیده بود به خواب رفت ...
ده دقیقه نشده بود که از خواب پرید و بدون معطلی شماره ی جونگکوک رو گرفت
چند ثانیه صبر کرد و بعد صدای حیرت زده ی پسر رو شنید
=لی مینهو!
مینهو حرفی نزد ، چند ثانیه بعد جونگکوک دوباره گفت
=هی حالت خوبه؟ معلوم هست یهو کجا غیبت زده؟؟ سوآ ..
همین که اسم سوآ رو شنید گفت
-مسئله همینه! جئون سوآ!
=چت شده ..
-حوصله ی مقدمه چینی ندارم کوک ... کل حرفم اینه که شما دوتا باید جمع کنید از اونجا برید ، همین امروز ، همین حالا
=چی؟
-واضح نبود؟
=مینهو یهو چت شده ؟ زده به سرت؟؟
-وقتی به خواهرت بگی خواستم از اونجا گورتونو گم کنید خودش میفهمه چرا
بعد از گفتن این جمله تماس رو قطع کرد
حدود یک ساعت بعد ازاون تماس و خداحافظی از جیسونگ از کافه بیرون زد و سمت عمارت رفت
توی حیاط عمارت رسید ، از همونجا نگاهشون کرد ، جونگکوک به نظر خیلی عصبی میومد و چیزی از صورت سوآ مشخص نبود
فقط جسم بیجونی که کنار ماشین ایستاده بود و برادرش که وسایل رو جمع میکرد و نگاه میکرد
از ماشین پیاده شد و سمتشون رفت
نگاهی از سر تا پای سوآ که پشتش بهش بود انداخت ، سوییشرت خاکستری رنگی تنش بود که اونقدر براش گشاد بود که احتمالا مال جونگکوک بود ، ولی اون سوییشرت خودش بود
شاید در واقع تبدیل شدن سوآ به یه اسکلت متحرک دلیل این اختلاف سایز باشه
جونگکوک متوجه حضورش شد ، نگاه پر از خشمشو سمت مینهو برگردوند و گفت
=همینو میخواستی مگه نه؟
جمله ی جونگکوک باعث شد سوآ برگرده
الان درست تو یک قدمی هم ایستاده بودند ، مینهو با دیدنش شوکه شده بود ..
چه بلایی سرش اومده؟
موهای بهم ریخته ، پوست رنگ گچ ، لبای سفید و چشمای خسته
قلبش به درد اومد ، داشت چیکار میکرد؟ این همون دختری بود که عاشقش شد؟ چطور تو یک هفته انقدر نابود شده؟
نمیدونست باید چیکار کنه .. نمیدونست باید بغلش کنه؟ یا باهاش حرف بزنه؟ حس نفرتش اجازه اینو بهش میداد؟
ولی بیخیال! هر چقدرم کار وحشتناکی باهاش کرده باشه دیدن این حالش برای مینهو قابل تحمل نبود ..
پسر خواست چیزی بگه که جونگکوک زود تر دست سوآ رو کشید
=بریم سوآ
دختر که الان خیلی کوچولوتر به نظر میرسید اروم سر تکون داد و سوار ماشین شد
جونگکوک سمت پسر برگشت و گفت
=بدرود لی مینهو ..
سوار ماشینش شد و به سرعت از اون عمارت دور شدند
و بازم این مینهو بود که شکست خورد .. پشیمون بود ..خیلی زیاد
ولی حس پشیمونی دیگه چه فایده ای داشت؟..
سمت در ورودی رو نگاه کرد که مادرش رو دید
# مینهویاااا
زن که به خاطر برگشتن پسرش انگار تنها آدم خوشحال عمارت بود ، سمتش دوید و توی آغوشش کشیدش
ولی مینهو پر از حس پوچی بود ، این چه بلایی بود که یه شبه سرش اومد؟
یک هفته ازاون شب میگذره .. و تازه متوجه شد یک هفته میتونه زمان خیلی زیاد با قدرت تخریب بالایی باشه ..
۱.۳k
۱۲ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.