part ❽
༒•My love•༒
۱روز بعد.......
نامجون ویو: حوصله هیچی رو نداشتم و از خونه زدم بیرون ، یه فنجون قهوه قطعا حالمو جا میاره.
رفتم سمت کافه ، وقتی وارد شدم با چیزی که دیدم شک شدم.
اون تیانا بود با یه پسر. گوشیمو از جیبم درآوردم و یه چنتا عکس ازشون گرفتم.
این دقیقا همون چیزی بود که میخواستم.
امشب قرار بود ساعت ۷ برای تعیین روز عروسی بریم خونشون.
ساعت ۷.....
نامجون ویو: ساعت ۷ آماده شدم و رفتم عمارت پدرم.
نامجون: سلام.
ب.نامجون: سلام ، اتفاقی افتاده شنگول میزنی.
نامجون: نه اتفاقی نیوفتاده.
ب.نامجون: اوکی ، پس بریم؟
نامجون: اوهوم.
راوی: سوار ماشین شدن رفتن سمت عمارت لی ، خیلی با عمارت خودشون فاصله نداشت برای همین زود رسیدن.
*داخل عمارت لی*
راوی: رفتن داخل عمارت و خدمتکار بهشون خوش آمد گفت. و رفت آقای کیم و آقای لی به سمت پذیرایی رفتن تیانا اومد سمت نامجون و خودشو بهش میچسبوند ، نامجون با اینکه داشت اذیت میشد خودشو کنترل کرد و اونم با تیانا گرم گرفت و بهش نزدیک شد تا وقتی که اون عکسا رو جلوی جمع به همه نشون بده.
تیانا: سلام عشقم
نامجون: سلام ، خوبی.
تیانا: ممنون * بوس سطحی رو لبای نامجون*
راوی: نامجون چشاشو بست و به هم فشرد تا یه وقت عصبانی نشه.
تیانا: بریم پیش بقیه.
نامجون: اوهوم
آقای لی: خب تاریخ عروسی رو کی بزاریم؟
آقای کیم: هروقت که شما بگین.
آقای لی: خب....
نامجون:میتونم قبلش چیزی بگم
آقای لی: حتما پسرم ، بگو
راوی: نامجون گوشیشو از تو جیبش درآورد و عکسا رو به بابای تیانا نشون داد.
نامجون: فک کنم دخترتون کس دیگه رو دوس داشته باشه.
راوی: آقای لی که از عصبانیت رنگش قرمز شده بود به تیانا نگاه کرد. و همون موقع بابای نامجون گفت...
آقای کیم: آقای لی دور اون اسلحه ها و موادا رو خط بکش. دیگه قرار دادی بین ما نیست.
آقای لی: من متاسفم
آقای کیم: پسرم پاشو بریم.
*نامجون رو به تیانا*
نامجون: خدافظ عشقم
راوی: و از عمارت لی خارج شدن.
نامجون: بابا شما برو من خودم میخوام برم خونه.
ب.نامجون: اوکی ، مواظب خودت باش
نامجون ویو: داشتم مثل دیونه ها میخندیدم و خوشحال بودم از اینکه ضایعشون کرده بودم.
زنگ زدم به ا/ت و بعد دوسه بوق برداشت.
ا/ت: الو نامجونا ، سلام
نامجون: سلام ا/ت خوبی
ا/ت: ممنون تو خوبی
نامجون: میشه ببینمت.
ا/ت: الان
نامجون: اوهوم
ا/ت:.......اوکی
*پایان مکالمه*
ا/ت ویو: حاظر شدم و از اتاقم اومدم بیرون.
م.ا/ت: کجا به سلامتی این وقت شب.
ا/ت: اممم ، راستش دارم میرم پیش نامجون
م.ا/ت: الان
ا/ت: زود برمیگردم
•ادامه دارد•
▪︎عشق من▪︎
۱روز بعد.......
نامجون ویو: حوصله هیچی رو نداشتم و از خونه زدم بیرون ، یه فنجون قهوه قطعا حالمو جا میاره.
رفتم سمت کافه ، وقتی وارد شدم با چیزی که دیدم شک شدم.
اون تیانا بود با یه پسر. گوشیمو از جیبم درآوردم و یه چنتا عکس ازشون گرفتم.
این دقیقا همون چیزی بود که میخواستم.
امشب قرار بود ساعت ۷ برای تعیین روز عروسی بریم خونشون.
ساعت ۷.....
نامجون ویو: ساعت ۷ آماده شدم و رفتم عمارت پدرم.
نامجون: سلام.
ب.نامجون: سلام ، اتفاقی افتاده شنگول میزنی.
نامجون: نه اتفاقی نیوفتاده.
ب.نامجون: اوکی ، پس بریم؟
نامجون: اوهوم.
راوی: سوار ماشین شدن رفتن سمت عمارت لی ، خیلی با عمارت خودشون فاصله نداشت برای همین زود رسیدن.
*داخل عمارت لی*
راوی: رفتن داخل عمارت و خدمتکار بهشون خوش آمد گفت. و رفت آقای کیم و آقای لی به سمت پذیرایی رفتن تیانا اومد سمت نامجون و خودشو بهش میچسبوند ، نامجون با اینکه داشت اذیت میشد خودشو کنترل کرد و اونم با تیانا گرم گرفت و بهش نزدیک شد تا وقتی که اون عکسا رو جلوی جمع به همه نشون بده.
تیانا: سلام عشقم
نامجون: سلام ، خوبی.
تیانا: ممنون * بوس سطحی رو لبای نامجون*
راوی: نامجون چشاشو بست و به هم فشرد تا یه وقت عصبانی نشه.
تیانا: بریم پیش بقیه.
نامجون: اوهوم
آقای لی: خب تاریخ عروسی رو کی بزاریم؟
آقای کیم: هروقت که شما بگین.
آقای لی: خب....
نامجون:میتونم قبلش چیزی بگم
آقای لی: حتما پسرم ، بگو
راوی: نامجون گوشیشو از تو جیبش درآورد و عکسا رو به بابای تیانا نشون داد.
نامجون: فک کنم دخترتون کس دیگه رو دوس داشته باشه.
راوی: آقای لی که از عصبانیت رنگش قرمز شده بود به تیانا نگاه کرد. و همون موقع بابای نامجون گفت...
آقای کیم: آقای لی دور اون اسلحه ها و موادا رو خط بکش. دیگه قرار دادی بین ما نیست.
آقای لی: من متاسفم
آقای کیم: پسرم پاشو بریم.
*نامجون رو به تیانا*
نامجون: خدافظ عشقم
راوی: و از عمارت لی خارج شدن.
نامجون: بابا شما برو من خودم میخوام برم خونه.
ب.نامجون: اوکی ، مواظب خودت باش
نامجون ویو: داشتم مثل دیونه ها میخندیدم و خوشحال بودم از اینکه ضایعشون کرده بودم.
زنگ زدم به ا/ت و بعد دوسه بوق برداشت.
ا/ت: الو نامجونا ، سلام
نامجون: سلام ا/ت خوبی
ا/ت: ممنون تو خوبی
نامجون: میشه ببینمت.
ا/ت: الان
نامجون: اوهوم
ا/ت:.......اوکی
*پایان مکالمه*
ا/ت ویو: حاظر شدم و از اتاقم اومدم بیرون.
م.ا/ت: کجا به سلامتی این وقت شب.
ا/ت: اممم ، راستش دارم میرم پیش نامجون
م.ا/ت: الان
ا/ت: زود برمیگردم
•ادامه دارد•
▪︎عشق من▪︎
۲۲.۹k
۲۲ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.