فصل اول:::::پارت یازدهم::::::
فصل اول:::::پارت یازدهم::::::
#ماه_مه_آلود
مها:::::
از تغییر بحثمون خوشحال بودم...ولی از اینکه درمورد استاد موری حرف میزد مثل این بود بخوام یه بیست و چهار ساعت بخندم...بحث بامزه ای میشه خب...
"لینااااا خیلی نامردیییی..."
"خودت گفتی جا افتاده باشه دیگه دکتر موری خوووووب جا افتاده😂"
کمربندمو باز کردم تا دوباره بزنمش..همون لحظه اونم کمربندشو باز کردو افتادم دنبالش..
"بزار دستم بهت برسه اونوقت خودتو جا افتاده میکنمممم"
با صدای عصبانی یونگی هردومون خشک شدیم...بشدت خجالت کشیده بودم...مثل دختر بچه هایی بودیم که پدرمون داره دعوامون میکنه...
"اینجا چخبره؟"
پشتم به یونگی بودو جرئت برگشتن سمتشو نداشتم...لینا سرش پایین بودو یونگی دوباره گفت
"بشینین سر جاهاتون...میخوایم فرود بیایم"
وقتی برگشت توی کابین لینا سرشو اورد بالا و نیش باز شدشو اون موقع دیدم..
"سه باز تو یه ساعت"
برگشتیم سمت صندلی هامونوازش پرسیدم"هوم؟چی؟"
"یونگی تو یه ساعت سه بار عصبانی شده"
دوباره خندید و ادامه داد"اگه قرار باشه انقدر عصبانی شه توی این تابستون قراره یونگی رو منفجر کنیم"
نخندیدم...نمیخواستم برای کسی بار اضافه یا زحمتی باشم...لینا متوجهم شدو "بیخیال مها برسیم خونه دیگه زیاد نمیبینیش همش منم و تو"
خوشحال شدمو خب ندیدن پسرا یعنی مزاحمت کمتر من خیی خوبه...ولی یهو یادم افتاد"ای لینای نامرد بگو ببینم چه قولی دادی؟من قضیه خودم و با جین تعریف کردم حالا نوبت تو شده"
لینا جفت پاهاشو گذاشت رو میز بینمون
"خیلی حال میده مها،همیشه من از زیر زبونت حرف میکشم اینبار تو"
با چشمای ریز شده نگاش کردم که زبونشو دراورد...رومو کردم سمت پنجره...میدونم تحمل قهرو قهر کردن نداره...چند لحظه که گذشت..."باشه...میگم بابا"
برنگشتم سمتشو میدونستم ادامه میده...
"بهش قول دادم مراقب تو باشم"
اینبار با تعجب نگاهمو بهش دادم...
"یعنی چی...مگه من مواظبت میخوام؟"
"چمیدونم بابا قولای الکی میگیره..."
"لینا راستشو بگ..."
با تکون هواپیما مردم و زنده شدم..لینا به قیافه ی ترسیدم یه راست میخندید"نترس داریم فرود میایم"
...
#ادامه_دارد
چقد منتظرش بودین شیطونا؟اصن طرفدار داره هنوز؟؟؟
#ماه_مه_آلود
مها:::::
از تغییر بحثمون خوشحال بودم...ولی از اینکه درمورد استاد موری حرف میزد مثل این بود بخوام یه بیست و چهار ساعت بخندم...بحث بامزه ای میشه خب...
"لینااااا خیلی نامردیییی..."
"خودت گفتی جا افتاده باشه دیگه دکتر موری خوووووب جا افتاده😂"
کمربندمو باز کردم تا دوباره بزنمش..همون لحظه اونم کمربندشو باز کردو افتادم دنبالش..
"بزار دستم بهت برسه اونوقت خودتو جا افتاده میکنمممم"
با صدای عصبانی یونگی هردومون خشک شدیم...بشدت خجالت کشیده بودم...مثل دختر بچه هایی بودیم که پدرمون داره دعوامون میکنه...
"اینجا چخبره؟"
پشتم به یونگی بودو جرئت برگشتن سمتشو نداشتم...لینا سرش پایین بودو یونگی دوباره گفت
"بشینین سر جاهاتون...میخوایم فرود بیایم"
وقتی برگشت توی کابین لینا سرشو اورد بالا و نیش باز شدشو اون موقع دیدم..
"سه باز تو یه ساعت"
برگشتیم سمت صندلی هامونوازش پرسیدم"هوم؟چی؟"
"یونگی تو یه ساعت سه بار عصبانی شده"
دوباره خندید و ادامه داد"اگه قرار باشه انقدر عصبانی شه توی این تابستون قراره یونگی رو منفجر کنیم"
نخندیدم...نمیخواستم برای کسی بار اضافه یا زحمتی باشم...لینا متوجهم شدو "بیخیال مها برسیم خونه دیگه زیاد نمیبینیش همش منم و تو"
خوشحال شدمو خب ندیدن پسرا یعنی مزاحمت کمتر من خیی خوبه...ولی یهو یادم افتاد"ای لینای نامرد بگو ببینم چه قولی دادی؟من قضیه خودم و با جین تعریف کردم حالا نوبت تو شده"
لینا جفت پاهاشو گذاشت رو میز بینمون
"خیلی حال میده مها،همیشه من از زیر زبونت حرف میکشم اینبار تو"
با چشمای ریز شده نگاش کردم که زبونشو دراورد...رومو کردم سمت پنجره...میدونم تحمل قهرو قهر کردن نداره...چند لحظه که گذشت..."باشه...میگم بابا"
برنگشتم سمتشو میدونستم ادامه میده...
"بهش قول دادم مراقب تو باشم"
اینبار با تعجب نگاهمو بهش دادم...
"یعنی چی...مگه من مواظبت میخوام؟"
"چمیدونم بابا قولای الکی میگیره..."
"لینا راستشو بگ..."
با تکون هواپیما مردم و زنده شدم..لینا به قیافه ی ترسیدم یه راست میخندید"نترس داریم فرود میایم"
...
#ادامه_دارد
چقد منتظرش بودین شیطونا؟اصن طرفدار داره هنوز؟؟؟
۷۶۴
۲۵ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.