یخ فروش جهنم🔥
#یخ_فروش_جهنم🔥
𝑴𝒚 𝒃𝒂𝒔𝒕𝒂𝒓𝒅
𝒉𝒖𝒔𝒃𝒂𝒏𝒅
رمان شوهر عوضی من
پارت اول
بابا:دخترررر پاشوووو دخترررررر
تا خواستم چشمامو باز کنم که بابام با لگد زد توی شکمم از جام پریدم
لی نا: باشه بلند شدم
کمرم درد میکرد آخه روی زمین خشک بدون پتو بدون بالشت بدون تشک
وااای خدا بلند شدم پام افتاد روی تیکه آینهی شکسته ای که توی انباری بود برداشتمش
توی آینه خودمو نگاه کردم
یه دختر
چشم مشکی
پوست سفید
با موهای مشکی
لبای صورتی کوچولو
اما اون دختر دیگه زیبا نبود وقتی اون دختر رو میدیدمش خندم میگرفت آخه دور چشماش کبود صورتش زخمی
همهی بدنش جای شلاقهایی که باباش میزد
همینجوری که داشتم خودمو نگاه میکردم
بابا:چرا نمیای هاااا
به خودم اومدم اشکامو پاک کردم رفتم بیرون
لی نا:اخییییش بلاخره همه ی کارهای خونه تموم شد ساعت چند شده ... وایییی ساعت ۳ بلند شدم الان ساعت ۹ شده بزار یه چایی بخورم بعدش ساعت ۹:۳۰ برم وسایل خونه بخرم
تا خواستم چایی بخورم تا گلو تازه بشه
بابا: تو که همش داری میخوری کی پس کارهای خونه رو انجام میدی بیا پاهای مامانتو ماساژ بده بدو گمشو
لی نا:مادر من ۷ سال پیش از دست تو راحت شد این زنیکه مادر من نیست
بابام گلوم رو گرفت
بابا:این چه حرفیه ها تو به کی میگی زنیکه ها
میدونی چرا هیچوقت اسمتو به زبون نمیارم حالم از این اسم بهم میخوره از قیافت متنفرم چون تو هم شبیه مادرتی هم اسمشو داری
لی نا:مگه منو مامانم باهات چیکار کردی هاااا
چرا باهامون اینطوری میکنی
با دستش زد تو دهنم که افتادم روی زمین
دهنم پر خون شد
بابا:پاشوبرو گمشو انباری که قیافتم نبینم گمشو
.
..
هوا تاریک شده بود و من حتی یه لقمه غذا هم از صبح نخورده بودم
بابا:دخترم عزیزم کجایی بیا اینجا عزیزم
هااا این بابا بود دخترم!عزیزم!
وادفاک اولین باره اینطوری میگه بهم
لی نا:هااا چیه باز چی میخوای
بابا:دهنتو ببند اشغال واست خواستگار اومده از فامیلامون هستن پولدار هم هستن هم واسه من خوبه هم واسه تو مثل آدم لباس میپوشی میای توی سالن یعنی به قرآن کار غلطی بکنی خودم کشتمت
لی نا:من نمیخوام ازدواج کنم
بابا:حرف مفت نزن الان نمیتونم چیزی بهت بگم ولی وقتی رفتن میخوای چیکار کنی گمشو بیا این لباسو بپوش انگار پسره از این جور لباسا خوشش میاد و یه چیزی هم بمال به اون صورتت مواظب باش کثیف نشه لباس باید بعدن برم پسش بدم
دختره اشغال
𝑴𝒚 𝒃𝒂𝒔𝒕𝒂𝒓𝒅
𝒉𝒖𝒔𝒃𝒂𝒏𝒅
رمان شوهر عوضی من
پارت اول
بابا:دخترررر پاشوووو دخترررررر
تا خواستم چشمامو باز کنم که بابام با لگد زد توی شکمم از جام پریدم
لی نا: باشه بلند شدم
کمرم درد میکرد آخه روی زمین خشک بدون پتو بدون بالشت بدون تشک
وااای خدا بلند شدم پام افتاد روی تیکه آینهی شکسته ای که توی انباری بود برداشتمش
توی آینه خودمو نگاه کردم
یه دختر
چشم مشکی
پوست سفید
با موهای مشکی
لبای صورتی کوچولو
اما اون دختر دیگه زیبا نبود وقتی اون دختر رو میدیدمش خندم میگرفت آخه دور چشماش کبود صورتش زخمی
همهی بدنش جای شلاقهایی که باباش میزد
همینجوری که داشتم خودمو نگاه میکردم
بابا:چرا نمیای هاااا
به خودم اومدم اشکامو پاک کردم رفتم بیرون
لی نا:اخییییش بلاخره همه ی کارهای خونه تموم شد ساعت چند شده ... وایییی ساعت ۳ بلند شدم الان ساعت ۹ شده بزار یه چایی بخورم بعدش ساعت ۹:۳۰ برم وسایل خونه بخرم
تا خواستم چایی بخورم تا گلو تازه بشه
بابا: تو که همش داری میخوری کی پس کارهای خونه رو انجام میدی بیا پاهای مامانتو ماساژ بده بدو گمشو
لی نا:مادر من ۷ سال پیش از دست تو راحت شد این زنیکه مادر من نیست
بابام گلوم رو گرفت
بابا:این چه حرفیه ها تو به کی میگی زنیکه ها
میدونی چرا هیچوقت اسمتو به زبون نمیارم حالم از این اسم بهم میخوره از قیافت متنفرم چون تو هم شبیه مادرتی هم اسمشو داری
لی نا:مگه منو مامانم باهات چیکار کردی هاااا
چرا باهامون اینطوری میکنی
با دستش زد تو دهنم که افتادم روی زمین
دهنم پر خون شد
بابا:پاشوبرو گمشو انباری که قیافتم نبینم گمشو
.
..
هوا تاریک شده بود و من حتی یه لقمه غذا هم از صبح نخورده بودم
بابا:دخترم عزیزم کجایی بیا اینجا عزیزم
هااا این بابا بود دخترم!عزیزم!
وادفاک اولین باره اینطوری میگه بهم
لی نا:هااا چیه باز چی میخوای
بابا:دهنتو ببند اشغال واست خواستگار اومده از فامیلامون هستن پولدار هم هستن هم واسه من خوبه هم واسه تو مثل آدم لباس میپوشی میای توی سالن یعنی به قرآن کار غلطی بکنی خودم کشتمت
لی نا:من نمیخوام ازدواج کنم
بابا:حرف مفت نزن الان نمیتونم چیزی بهت بگم ولی وقتی رفتن میخوای چیکار کنی گمشو بیا این لباسو بپوش انگار پسره از این جور لباسا خوشش میاد و یه چیزی هم بمال به اون صورتت مواظب باش کثیف نشه لباس باید بعدن برم پسش بدم
دختره اشغال
۸.۵k
۲۱ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.