رمان شراب خونی🤤🍷
#شراب-خونی
#part21
اقای پارک اومد و شروع کرد به درس دادن ...یکم که گذشت کلاسمون رو صدا زدند تا بریم برای اهدای خون
توی صف وایستاده بودیم و نوبت به نوبت میرفتیم تا خانم مین ازمون خون بگیره
من تقریبا توی صف نفر وسطی بودم
کوک جلوی من بود تهیونگ هم پشت سرم
نوبت کوک شد کوک رفت توی اتاق منم منتظر شدم بیاد بیرون
تهیونگ:ات؟؟
ات:چی میگی؟
تهیونگ اومد نزدیک گوشم و اروم گفت
تهیونگ:خون خوشمزه ای داری ...پس بهتره حواست به خودت باشه کوچولو...!
خواستم چیزی بگم که کوک اومد
کوک:آت ...برو
ات:اکی
...................................................................................................................
"ویو کوک"
کوک:تهیونگ
تهیونگ:چی میگی؟
کوک:بهتره دور و بره ات نری ....میدونی خیلی برات بد میشه
تهیونگ:هه بهتره زیاد حرف نزنی داداشی
پوزخندی زدم و گفتم
"میدونی اگه بفهمم نزدیکش شدی خودم سرت رو با شمشیر قط میکنم
تهیونگ:چیشده..چقدر ات برات با ارزش شده
کوک:فقط دارم سعی میکنم کسی نفهمه ما وارد دنیای ادم ها شدیم همین
تهیونگ:میدونی که عشق توی دنیای ما هیچ معنی ای نمیده کوک
کوک:منم عاشق نشدم..هه حتی فکر کردن بهش هم خنده داره
ات از توی اتاق خانم مین اومد بیرون
نمیدونم چیشد که چشماش سیاهی رفت و خواست بیوفته روی زمین
تنها چیزی که به ذهنم رسید این بود که بگیرمش
#part21
اقای پارک اومد و شروع کرد به درس دادن ...یکم که گذشت کلاسمون رو صدا زدند تا بریم برای اهدای خون
توی صف وایستاده بودیم و نوبت به نوبت میرفتیم تا خانم مین ازمون خون بگیره
من تقریبا توی صف نفر وسطی بودم
کوک جلوی من بود تهیونگ هم پشت سرم
نوبت کوک شد کوک رفت توی اتاق منم منتظر شدم بیاد بیرون
تهیونگ:ات؟؟
ات:چی میگی؟
تهیونگ اومد نزدیک گوشم و اروم گفت
تهیونگ:خون خوشمزه ای داری ...پس بهتره حواست به خودت باشه کوچولو...!
خواستم چیزی بگم که کوک اومد
کوک:آت ...برو
ات:اکی
...................................................................................................................
"ویو کوک"
کوک:تهیونگ
تهیونگ:چی میگی؟
کوک:بهتره دور و بره ات نری ....میدونی خیلی برات بد میشه
تهیونگ:هه بهتره زیاد حرف نزنی داداشی
پوزخندی زدم و گفتم
"میدونی اگه بفهمم نزدیکش شدی خودم سرت رو با شمشیر قط میکنم
تهیونگ:چیشده..چقدر ات برات با ارزش شده
کوک:فقط دارم سعی میکنم کسی نفهمه ما وارد دنیای ادم ها شدیم همین
تهیونگ:میدونی که عشق توی دنیای ما هیچ معنی ای نمیده کوک
کوک:منم عاشق نشدم..هه حتی فکر کردن بهش هم خنده داره
ات از توی اتاق خانم مین اومد بیرون
نمیدونم چیشد که چشماش سیاهی رفت و خواست بیوفته روی زمین
تنها چیزی که به ذهنم رسید این بود که بگیرمش
۴.۲k
۳۱ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.