SCARY LIFE🖤
SCARY LIFE🖤
PART||10
یکسال به همین روال گذشت.....اما کلارا دیگه اون آدم قدیمی نبود....از نظر جسمی حسابی تغیر کرده بود...امروز روز آخری بود که کلارا تو این خونه میموند...با چمدون جایه ون ایستاده بود و با آلما حرف میزد...
آلما:یک سال بزرگتر شدی...(لبخند)
کلارا:برای همه کارایی که برام کردی ممنونم...
آلما:خوشحالم که تونستم کاری کنم....
کلارا:میگم برای راه اندازی باند بهم کمک میکنی؟
آلما:اهوم...چند تا آدم مورد اعتماد پیدا میکنم...
کلارا:ممنون...من دیگه باید برم...
آلما:باشه فعلا...
کلارا سوار ون شد....کلارا کتابی که به تازگی خریده بود رو باز کرد و شروع به خوندنش کرد....بعد دوساعت کلارا با عمارت بزرگی روبرو شد...آشنا بود اما بزرگتر...از ماشین پیاده شد که دختری به سمتش اومد....بغلش کرد...
آلیس:دلم برات تنگ شده بود....
کلارا:منم همین طور...چقدر تغیر کردی...(لبخند)
آلیس:ما اینیم دیگه(خنده)
کلارا هفت نفر رو دید که به سمتش می اومدن...بله اون ها اعضا بودن...کلارا با همشون دست داد الا یک نفر...
شوگا:سلام...آم من اینجا فقط دارم یک بچه میبینم..(نگاه کردن به کلارا)
کلارا:پیشنهاد میکنم یک چشم پزشکی بری...(عصبی)
جیهوپ:آم...بچه ها گشنه تون نیست؟
کلارا:معلومه که آره...حسابی گشنمه...
همه اعضا خندیدن البته به غیر از شوگا....به مت خونه رفتن...کلارا به خونه نگاهی کرد از دفعه قبل زیباتر بود....بعدغذا آلیس با ذوق شروع کرد به حرف زدن درمورد یک سالی که کلارا نبود....
آلیس:خوب...تو چیکارا کردی؟
کلارا:کار خواستی نکردم...میگم اینجا باشگاه بوکس دارید؟(روبه نامجو)
نامجو:قبلا نداشتیم ولی الان آره...میتونم بعدا نشونت بدم...
کلارا:ممنون...
جونگکوک:بوکس کار میکنی؟
کلارا:اوهوم...تو این یک سال خیلی چیزا یاد گرفتم...
جین:عالیه...هدفت حالا چی هست تا اگه ما بتونیم کمکت کنیم....
کلارا:خوب...راستش فعلا دنبال آدم های مطمعن میگردم تا باند خودمو تشکیل بدم...
جیهوپ:ولی هنوز سنی برای تشکیل باند نداری...
تهیونگ:درسته حداقل تا ۱۸ سالگی صبر کن...بعدش باند خودتو تشکیل بده....ماهم کمکت میکنیم...
کلارا:ولی تا اون موقع دیره....
شوگا:حتمی آلما گفته بهت کمک میکنه درسته؟
کلارا:خوب...آره...
جیمین:اون با ما مشورت نکرده...
به هرحال سرپرست هات ماییم...
و ما میگیم نه...فعلا نه..
کلارا:ولی....
شوگا:تو هنوز بچه ای...حرف دیگه ای داری؟
کلارا:نه...من میرم تا استراحت کنم...
کلارا بلند شد و به سمت اتاقش رفت...تا جایی که یادش بود در دوم اتاق اون بود...وارد اتاق شد...درسته همون جایی که به خاطر ترس از رنگ سیاه جیغ کشید....اما این دفعه نه...ترسی از رنگ سیاه نداشت....وارد اتاق شد رویه تخت دراز کشید...
لایک و کامنت یادتون نره❤️
PART||10
یکسال به همین روال گذشت.....اما کلارا دیگه اون آدم قدیمی نبود....از نظر جسمی حسابی تغیر کرده بود...امروز روز آخری بود که کلارا تو این خونه میموند...با چمدون جایه ون ایستاده بود و با آلما حرف میزد...
آلما:یک سال بزرگتر شدی...(لبخند)
کلارا:برای همه کارایی که برام کردی ممنونم...
آلما:خوشحالم که تونستم کاری کنم....
کلارا:میگم برای راه اندازی باند بهم کمک میکنی؟
آلما:اهوم...چند تا آدم مورد اعتماد پیدا میکنم...
کلارا:ممنون...من دیگه باید برم...
آلما:باشه فعلا...
کلارا سوار ون شد....کلارا کتابی که به تازگی خریده بود رو باز کرد و شروع به خوندنش کرد....بعد دوساعت کلارا با عمارت بزرگی روبرو شد...آشنا بود اما بزرگتر...از ماشین پیاده شد که دختری به سمتش اومد....بغلش کرد...
آلیس:دلم برات تنگ شده بود....
کلارا:منم همین طور...چقدر تغیر کردی...(لبخند)
آلیس:ما اینیم دیگه(خنده)
کلارا هفت نفر رو دید که به سمتش می اومدن...بله اون ها اعضا بودن...کلارا با همشون دست داد الا یک نفر...
شوگا:سلام...آم من اینجا فقط دارم یک بچه میبینم..(نگاه کردن به کلارا)
کلارا:پیشنهاد میکنم یک چشم پزشکی بری...(عصبی)
جیهوپ:آم...بچه ها گشنه تون نیست؟
کلارا:معلومه که آره...حسابی گشنمه...
همه اعضا خندیدن البته به غیر از شوگا....به مت خونه رفتن...کلارا به خونه نگاهی کرد از دفعه قبل زیباتر بود....بعدغذا آلیس با ذوق شروع کرد به حرف زدن درمورد یک سالی که کلارا نبود....
آلیس:خوب...تو چیکارا کردی؟
کلارا:کار خواستی نکردم...میگم اینجا باشگاه بوکس دارید؟(روبه نامجو)
نامجو:قبلا نداشتیم ولی الان آره...میتونم بعدا نشونت بدم...
کلارا:ممنون...
جونگکوک:بوکس کار میکنی؟
کلارا:اوهوم...تو این یک سال خیلی چیزا یاد گرفتم...
جین:عالیه...هدفت حالا چی هست تا اگه ما بتونیم کمکت کنیم....
کلارا:خوب...راستش فعلا دنبال آدم های مطمعن میگردم تا باند خودمو تشکیل بدم...
جیهوپ:ولی هنوز سنی برای تشکیل باند نداری...
تهیونگ:درسته حداقل تا ۱۸ سالگی صبر کن...بعدش باند خودتو تشکیل بده....ماهم کمکت میکنیم...
کلارا:ولی تا اون موقع دیره....
شوگا:حتمی آلما گفته بهت کمک میکنه درسته؟
کلارا:خوب...آره...
جیمین:اون با ما مشورت نکرده...
به هرحال سرپرست هات ماییم...
و ما میگیم نه...فعلا نه..
کلارا:ولی....
شوگا:تو هنوز بچه ای...حرف دیگه ای داری؟
کلارا:نه...من میرم تا استراحت کنم...
کلارا بلند شد و به سمت اتاقش رفت...تا جایی که یادش بود در دوم اتاق اون بود...وارد اتاق شد...درسته همون جایی که به خاطر ترس از رنگ سیاه جیغ کشید....اما این دفعه نه...ترسی از رنگ سیاه نداشت....وارد اتاق شد رویه تخت دراز کشید...
لایک و کامنت یادتون نره❤️
۲.۹k
۲۴ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.