سرنوشت را میشود تغیر داد
تهیونگ: تنبلی نیست لذته
ات: تهیونگ ساعت و نگاه کن ۱۰ باید ساعت ۱۲ فردوگاه باشیم پاشو
تهیونگ: باشه
(لباس ات و تهیونگ و میزارم عکس شو)
تهیونگ : خب بریم
ات: نه مم با تاکسی میرم کسی شک نکنه
تهیونگ: نه نمیشه
ات: اونجا کلی خبرنگاره
تهیونگ: ولی
ات : ته ته
تهیونگ: باشه
فردوگاه:
از زبون تهیونگ:
رسیدم و بعد کلی عکس وارد شدم
رفتم تو دیدم ات یجا نشسته خدایا این دختر چه جوری انقدر کیوته اخه
رفتم جلوش نشستم
که یه خنده بهم کرد و خندیدم بهش یهو
بعد از ۹ ساعت رسیدیم کره
از زبون ات:
داشتم کلیدم و پیدا میکردم که یهو ۶ بار صدای شلیک اومد دیدم همه اعضاء جز تهیونگ افتادن روی زمین که یهو اومد تیر بزنه به تهیونگ که با بتری اب زدم بهش و تیر خورد به کنار قلبش اومد دوباره بزنه که تفنگ و برداشتم زدم به قلبش همون موقع پلیس اومد
دادگاه :
قاضی : چوی ات شما به جرم قتل محکوم به قتل هستید ولی به دلیل نجات یک نفر دیگر و حکم قصاص بر روی متحم شمارو به ۹ سال حبس محکوم میکنم
یه خانوم اومد و من و برد
تو زندان کلی ادم بود یکشونو و میشناختم
دختره: خبر دارین کل اعضاء بی تی اس مردن جز تهیونگ؟
ات: چی ؟ جدی ؟ الان تهیونگ چی کار میکنه؟
دختره: مثل اینکه فراموشی گرفته
ات: چی ؟
تو ذهنم: یعنی من و خاطراتمو یادش رفته؟ یعنی من و عاشق خودش کرد و گزاشت رفت🤕🤒
همون خانومی که من و اورد
خانومه: چوی ات ملاقاتی داری
ات: به همین زودی
خانومه : این به من ربطی نداره پاشو
رفتم دیدم بابا و مامانم ن
بابا: ات تو کار خیلی خوبی کردی که تهیونگ و نجات دادی ما به اینکه قتل کردی نگاه نمیکنیم به اینکه جون یک نفرو نجات دادی نگاه میکنیم
ات: بابا تهیونگ فراموشی گرفته؟
مامان: اره ولی اعضاء و خاطراتشونو و یادشه
ات: اهان
خانومه: وقت تمومه
ات: مامان بابا زیاد بیاین دلم میگیره
مامان : باشه
بابا: باشه
ات: تهیونگ ساعت و نگاه کن ۱۰ باید ساعت ۱۲ فردوگاه باشیم پاشو
تهیونگ: باشه
(لباس ات و تهیونگ و میزارم عکس شو)
تهیونگ : خب بریم
ات: نه مم با تاکسی میرم کسی شک نکنه
تهیونگ: نه نمیشه
ات: اونجا کلی خبرنگاره
تهیونگ: ولی
ات : ته ته
تهیونگ: باشه
فردوگاه:
از زبون تهیونگ:
رسیدم و بعد کلی عکس وارد شدم
رفتم تو دیدم ات یجا نشسته خدایا این دختر چه جوری انقدر کیوته اخه
رفتم جلوش نشستم
که یه خنده بهم کرد و خندیدم بهش یهو
بعد از ۹ ساعت رسیدیم کره
از زبون ات:
داشتم کلیدم و پیدا میکردم که یهو ۶ بار صدای شلیک اومد دیدم همه اعضاء جز تهیونگ افتادن روی زمین که یهو اومد تیر بزنه به تهیونگ که با بتری اب زدم بهش و تیر خورد به کنار قلبش اومد دوباره بزنه که تفنگ و برداشتم زدم به قلبش همون موقع پلیس اومد
دادگاه :
قاضی : چوی ات شما به جرم قتل محکوم به قتل هستید ولی به دلیل نجات یک نفر دیگر و حکم قصاص بر روی متحم شمارو به ۹ سال حبس محکوم میکنم
یه خانوم اومد و من و برد
تو زندان کلی ادم بود یکشونو و میشناختم
دختره: خبر دارین کل اعضاء بی تی اس مردن جز تهیونگ؟
ات: چی ؟ جدی ؟ الان تهیونگ چی کار میکنه؟
دختره: مثل اینکه فراموشی گرفته
ات: چی ؟
تو ذهنم: یعنی من و خاطراتمو یادش رفته؟ یعنی من و عاشق خودش کرد و گزاشت رفت🤕🤒
همون خانومی که من و اورد
خانومه: چوی ات ملاقاتی داری
ات: به همین زودی
خانومه : این به من ربطی نداره پاشو
رفتم دیدم بابا و مامانم ن
بابا: ات تو کار خیلی خوبی کردی که تهیونگ و نجات دادی ما به اینکه قتل کردی نگاه نمیکنیم به اینکه جون یک نفرو نجات دادی نگاه میکنیم
ات: بابا تهیونگ فراموشی گرفته؟
مامان: اره ولی اعضاء و خاطراتشونو و یادشه
ات: اهان
خانومه: وقت تمومه
ات: مامان بابا زیاد بیاین دلم میگیره
مامان : باشه
بابا: باشه
۲۰.۸k
۰۷ شهریور ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۲۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.