فرشته نگهبان من ...♡
#فرشته_نگهبان_من
#part28
"ویو شوگا"
ات نفس عمیق کشید و چشماش و بست...انگار داشت اتفاق هایی که براش افتاده بود و دور میکرد که یهو
ات:نه(داد)
شوگا:....
ات:(نفس عمیق)(و بعدش زیر لب گفت)اروم باش ات....چیزی نیست دختر...!
شوگا:هعیییی بچه ی لوس خودم دوباره...(یادش افتاد که ات میتونه حرفاش و بشنوه...دستش و سریع گذاشت روی دهنش و به ات نگاه کرد)
ات:"دوباره نفس عمیق کشید و چشماش و بست تا بغضشو قورت بده"
"شب"
از صبح نشسته توی اتاقش و رفته توی گوشیش...
این بی توجهی هاش باعث میشه فکر کنم منو نمیبینه!!!
بلند شد و رفت جای پنجره نشست تا بیرون و نگاه کنه...به اسمون خیره شد
ات:راستی...اسمت چیه؟
شوگا:شوگام!
ات:چند سالته؟
شوگا:از تو خیلی سنم بیشتره!
ات:هن؟؟؟بهت نمیخوره...
شوگا:میدونم...اخه من یه روح.
ات:چی؟؟؟روح؟؟؟
شوگا:(اروم گفت)..ولش بزار ادامه بدم!...اهوم...من یه روح نگهبانم...از بچگی از تو مراقبت میکنم و خب الان این خیلی عجیبه که تو...میتونی منو ببینی...
ات:وایسا....وایسا ببینم...ت...تو از بچگی از من مراقبت میکردی؟
شوگا:اره خب
یهو از روی صندلی بلند شد و روبه روی شوگا وایستاد
ات:هه...ازم مراقبت میکری؟...پس چرا هیچ گوهی نخوردی؟چرا تلاش نکردی زندگیم یکم بهتر بشه؟چرا وقتی مامانم داشت کتکم میزد کمکم نکردی؟چرا...چرا...چرا(داد)...تو این زندگی اشغالم و دیدی و کمکم نکردی...تعجب نمیکنم که تو یه روح نگهبانی...از همون موقع که به دنیا اومدم صداتو میشنیدم..ولی هیچوقت ندیدمت!وقتی که از خواب بلند شدم تعجب کردم...هه....فکر میکردم تا اخر عمرم قراره فقط غر غر کردن و حرف زدنت و بشنوم نه اینکه بببینمت...
شوگا:ا...اما
ات:خفه شو...من خسته شدم از این زندگی که دارم!!!...من...من خیلی تنهام...هیچوقت احساس خوشبختی نکردم و فکر کنم تو هم بدت نمیومد...وگرنه همونجا واینمیستادی و کمکم میکردی!!!(داد)
شوگا:(سرش و انداخت پایین و با انگشتاش بازی میکرد)
ات:هوففف لعنتی!!!...
دوباره رفت جای پنجره
ات:ماهو میبینی؟بین این همه ستاره تنهاست...اون بین کلی ستاره که از جنس خودش نیستن گیر کرده!منم مثل همون ماهم...تنهای تنهای تنها...هیچکس درکم نمیکنه...هیچکس همجنسم نیست!!!ماهم از این وضعیت خسته شده...درست مثل من...!
شوگا:من میتونم درکت کنم ات...منم یه روحم....یه روح بین اینهمه ادم که هم جنسش نیستن!همیشه دلم میخواست باهات حرف بزنم...همیشه دلم میخواست کمکت کنم...ولی نمیتونستم!من ...م...من هیچوقت این زندگی رو برای تو نخواستم...من تورو مثل دوست خودم میدونستم...هرچند که هیچ دوست ندارم...!
#part28
"ویو شوگا"
ات نفس عمیق کشید و چشماش و بست...انگار داشت اتفاق هایی که براش افتاده بود و دور میکرد که یهو
ات:نه(داد)
شوگا:....
ات:(نفس عمیق)(و بعدش زیر لب گفت)اروم باش ات....چیزی نیست دختر...!
شوگا:هعیییی بچه ی لوس خودم دوباره...(یادش افتاد که ات میتونه حرفاش و بشنوه...دستش و سریع گذاشت روی دهنش و به ات نگاه کرد)
ات:"دوباره نفس عمیق کشید و چشماش و بست تا بغضشو قورت بده"
"شب"
از صبح نشسته توی اتاقش و رفته توی گوشیش...
این بی توجهی هاش باعث میشه فکر کنم منو نمیبینه!!!
بلند شد و رفت جای پنجره نشست تا بیرون و نگاه کنه...به اسمون خیره شد
ات:راستی...اسمت چیه؟
شوگا:شوگام!
ات:چند سالته؟
شوگا:از تو خیلی سنم بیشتره!
ات:هن؟؟؟بهت نمیخوره...
شوگا:میدونم...اخه من یه روح.
ات:چی؟؟؟روح؟؟؟
شوگا:(اروم گفت)..ولش بزار ادامه بدم!...اهوم...من یه روح نگهبانم...از بچگی از تو مراقبت میکنم و خب الان این خیلی عجیبه که تو...میتونی منو ببینی...
ات:وایسا....وایسا ببینم...ت...تو از بچگی از من مراقبت میکردی؟
شوگا:اره خب
یهو از روی صندلی بلند شد و روبه روی شوگا وایستاد
ات:هه...ازم مراقبت میکری؟...پس چرا هیچ گوهی نخوردی؟چرا تلاش نکردی زندگیم یکم بهتر بشه؟چرا وقتی مامانم داشت کتکم میزد کمکم نکردی؟چرا...چرا...چرا(داد)...تو این زندگی اشغالم و دیدی و کمکم نکردی...تعجب نمیکنم که تو یه روح نگهبانی...از همون موقع که به دنیا اومدم صداتو میشنیدم..ولی هیچوقت ندیدمت!وقتی که از خواب بلند شدم تعجب کردم...هه....فکر میکردم تا اخر عمرم قراره فقط غر غر کردن و حرف زدنت و بشنوم نه اینکه بببینمت...
شوگا:ا...اما
ات:خفه شو...من خسته شدم از این زندگی که دارم!!!...من...من خیلی تنهام...هیچوقت احساس خوشبختی نکردم و فکر کنم تو هم بدت نمیومد...وگرنه همونجا واینمیستادی و کمکم میکردی!!!(داد)
شوگا:(سرش و انداخت پایین و با انگشتاش بازی میکرد)
ات:هوففف لعنتی!!!...
دوباره رفت جای پنجره
ات:ماهو میبینی؟بین این همه ستاره تنهاست...اون بین کلی ستاره که از جنس خودش نیستن گیر کرده!منم مثل همون ماهم...تنهای تنهای تنها...هیچکس درکم نمیکنه...هیچکس همجنسم نیست!!!ماهم از این وضعیت خسته شده...درست مثل من...!
شوگا:من میتونم درکت کنم ات...منم یه روحم....یه روح بین اینهمه ادم که هم جنسش نیستن!همیشه دلم میخواست باهات حرف بزنم...همیشه دلم میخواست کمکت کنم...ولی نمیتونستم!من ...م...من هیچوقت این زندگی رو برای تو نخواستم...من تورو مثل دوست خودم میدونستم...هرچند که هیچ دوست ندارم...!
۹.۸k
۰۸ آذر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.