دارم از سر درد و گرما میمیرم
اون وقت نشستم دارم رمان مینویسم 🤧
دازای میخواد به سمت بالا بره که گوشیش زنگ می خوره
درحال حرف زدن با تلفن
دازای : موشی موشی
یکی از مأمورا رو میفرستم
باشه باشه
خدافظ
بعد قطع کرد
دازای در ذهن : یه فکری دارم «لبخنده شیطانی »
دازای : هی سورا بیا پایین «با داد»
سورا با یه پاستیل تو دستش و لباس خونگی میاد پایین
سورا : شام حاضره ؟ «با چشمای ستاره ای »
دازای:نه
بجونب لباساتو ببپوش باید بری مامورت
سورا : باشه الان میام
دازای میخواد به سمت بالا بره که گوشیش زنگ می خوره
درحال حرف زدن با تلفن
دازای : موشی موشی
یکی از مأمورا رو میفرستم
باشه باشه
خدافظ
بعد قطع کرد
دازای در ذهن : یه فکری دارم «لبخنده شیطانی »
دازای : هی سورا بیا پایین «با داد»
سورا با یه پاستیل تو دستش و لباس خونگی میاد پایین
سورا : شام حاضره ؟ «با چشمای ستاره ای »
دازای:نه
بجونب لباساتو ببپوش باید بری مامورت
سورا : باشه الان میام
۱.۷k
۰۶ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.