وانشات خونآشامی ~آشنایی خونین ~pt19
تمام تدارکات برای مراسم آماده شده بود
برای مراسم اماده شدی
و یه ۲٠دیقه ای مونده بود ب ساعت ۳رفتی پایین
هرچی دنبال تهیونگ میگشتی پیداش نمیکردی
۵دیقه مونده بود ب ساعت ۳همه منتظر تهیونگ بودن ول نیومده بود هنوز
۳دیقه مونده ب ساعت ۳اومد تو خاکی بود لباساش
ا. ت: چی شده
تهیونگ: هیچی
ا. ت: چی هیچی نگا کن کلا خاکی شدی مثل اینکه افتادی جایی چیزی
تهیونگ: ی تله پشت خونه هس رفته بودم اونجا افتاده بودم اونجا خیلی کور بود بزور تونستم بیام بیرون
همه خدمتکارا بزور خنده خودشون رو میگرفتن
ا. ت: افتادی تو تله ای ک خودت ساختی
تهیونگ: اومم.... من برم بیام
با تهیونگ رفتی بالا کمکش کردی لباساشو زود عوض کنه
و همش سر ب سرش میذاشتی
چن ثانیه مونده بود ب ساعت ۳زود با تهیونگ رفتین پایین
یک ساعت بعد
دیه مراسم تموم شد
پنجره روبروت بود
ک دیدی یه مرد با قیافه وحشتناک داره نگات میکنه
جیغ بلندی کشیدی
تهیونک زود اومد کنارت و چی شده چی شده میکرد
دستتو ب طرف پنجره نشون دادی
از ترس داشتی میلرزیدی
تهیونگ رفت بیرون
بعد نیم ساعتی چیزی برگشت
تهیونگ: هیچکس نبود.. مطمعنی ک یکی رو دیدی(ک تهیونگ اون ماجرا یادش اومد و حدس زد ک دباره اومده)
تهیونگ یعی میکرد ک بهت بگه اشتباهی دیدی تا فراموشش کنی
یک هفته بعد
تو و تهیونگ تو بالکن نشسته بودین و با هم حرف میزدین
ا. ت: میگم اتاق بچمون همین کنارمون باشه اره
تهیونگ: اتاقمون ب اندازع کافی بزرگ هس ی گوشه ای رو اتاق بچمون طراحی میکنم بعد بزرگ شد اتاقش رو جدا مکنم.. الا خطرناکه ک دور از ما باشه
ا. ت: اوومم اره فک خوبیه فق چرا ما باید همیشه با ترس زندگی کنیم
ک یهویی همون مرده تو بالکن ظاهر شد
تو و تهیونگ زود از جاتون بلند شدین
": اوووو چ زندگی با آرامشی هم داریم... تبریک میگم دارین بچ دار میشین... بچتون خوناشامه یا انسانه
تهیونگ: پ هنو زنده ای
تهیونگ بهت گف بری تو
قبول نکردی
تهیونگ دستت رو گرف و بردتت تو و درو بست
همین ک درو بست حمله کرد ب سمتش و هر دو از بالکن افتادن
ترسیدی و نمیتونستی وایسی
از در اتاق رفتی بیرون دویدی سمت حیاط دیدی همه جمع شدن حلو در و دارن ب بیرون نگا میکنن
رفتی سمتشون دیدی تهیونگ داره باهاش دعوا مکنه
رفتی درو باز کنی ول نتونستی
یکی از خدمتکارا گف: ارباب کاری کردن ک هیچکس نتونه درای خونه رو باز کنه و همشون بسته شدن
جلو در وایسادی و همش ب پنجرش میزدی و تهیونگ رو صدا میزدی ک تموم کنه
از اونا پرسیدی ک اون پسره کیه
": اون کسی هس ک مادر ارباب بزرگش کردن ول فک میکنه ک پدر ارباب خانوادشون رو کشتن و الا با ارباب دشمن شده و تموم تلاشس رو میکنه تا انتقام بگیره... اون مرده بود نمیدونیم چطور دبار زنده شده...
برای مراسم اماده شدی
و یه ۲٠دیقه ای مونده بود ب ساعت ۳رفتی پایین
هرچی دنبال تهیونگ میگشتی پیداش نمیکردی
۵دیقه مونده بود ب ساعت ۳همه منتظر تهیونگ بودن ول نیومده بود هنوز
۳دیقه مونده ب ساعت ۳اومد تو خاکی بود لباساش
ا. ت: چی شده
تهیونگ: هیچی
ا. ت: چی هیچی نگا کن کلا خاکی شدی مثل اینکه افتادی جایی چیزی
تهیونگ: ی تله پشت خونه هس رفته بودم اونجا افتاده بودم اونجا خیلی کور بود بزور تونستم بیام بیرون
همه خدمتکارا بزور خنده خودشون رو میگرفتن
ا. ت: افتادی تو تله ای ک خودت ساختی
تهیونگ: اومم.... من برم بیام
با تهیونگ رفتی بالا کمکش کردی لباساشو زود عوض کنه
و همش سر ب سرش میذاشتی
چن ثانیه مونده بود ب ساعت ۳زود با تهیونگ رفتین پایین
یک ساعت بعد
دیه مراسم تموم شد
پنجره روبروت بود
ک دیدی یه مرد با قیافه وحشتناک داره نگات میکنه
جیغ بلندی کشیدی
تهیونک زود اومد کنارت و چی شده چی شده میکرد
دستتو ب طرف پنجره نشون دادی
از ترس داشتی میلرزیدی
تهیونگ رفت بیرون
بعد نیم ساعتی چیزی برگشت
تهیونگ: هیچکس نبود.. مطمعنی ک یکی رو دیدی(ک تهیونگ اون ماجرا یادش اومد و حدس زد ک دباره اومده)
تهیونگ یعی میکرد ک بهت بگه اشتباهی دیدی تا فراموشش کنی
یک هفته بعد
تو و تهیونگ تو بالکن نشسته بودین و با هم حرف میزدین
ا. ت: میگم اتاق بچمون همین کنارمون باشه اره
تهیونگ: اتاقمون ب اندازع کافی بزرگ هس ی گوشه ای رو اتاق بچمون طراحی میکنم بعد بزرگ شد اتاقش رو جدا مکنم.. الا خطرناکه ک دور از ما باشه
ا. ت: اوومم اره فک خوبیه فق چرا ما باید همیشه با ترس زندگی کنیم
ک یهویی همون مرده تو بالکن ظاهر شد
تو و تهیونگ زود از جاتون بلند شدین
": اوووو چ زندگی با آرامشی هم داریم... تبریک میگم دارین بچ دار میشین... بچتون خوناشامه یا انسانه
تهیونگ: پ هنو زنده ای
تهیونگ بهت گف بری تو
قبول نکردی
تهیونگ دستت رو گرف و بردتت تو و درو بست
همین ک درو بست حمله کرد ب سمتش و هر دو از بالکن افتادن
ترسیدی و نمیتونستی وایسی
از در اتاق رفتی بیرون دویدی سمت حیاط دیدی همه جمع شدن حلو در و دارن ب بیرون نگا میکنن
رفتی سمتشون دیدی تهیونگ داره باهاش دعوا مکنه
رفتی درو باز کنی ول نتونستی
یکی از خدمتکارا گف: ارباب کاری کردن ک هیچکس نتونه درای خونه رو باز کنه و همشون بسته شدن
جلو در وایسادی و همش ب پنجرش میزدی و تهیونگ رو صدا میزدی ک تموم کنه
از اونا پرسیدی ک اون پسره کیه
": اون کسی هس ک مادر ارباب بزرگش کردن ول فک میکنه ک پدر ارباب خانوادشون رو کشتن و الا با ارباب دشمن شده و تموم تلاشس رو میکنه تا انتقام بگیره... اون مرده بود نمیدونیم چطور دبار زنده شده...
۱۳۰.۲k
۲۹ اردیبهشت ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۳۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.