` تکپارت ` برای خودم نه ! ` * تو پیج قبلیم گزارش شده بود *
ارغوانی پوش شد، لب هایش را بی روح رها کرد، و چشم های پف دار قرمزش را هم گذاشت تا همانطور بمانند. سه شنبه هرماه به دیدن او میرفت، با لباس ارغوانی، همان رنگی که او دوست داشت .
دیدار یکبار در ماه کم بود، شاید هم زیاد بود. شاید باید به دیدارش نمیرفت، شاید ها کلافه اش میکردند .
در مسیر به او فکر کرد، کاری که همیشه انجام میداد، وقتی که به او فکر میکرد غذا میسوخت، هوا سرد میشد، و خوابش می پرید و باز هم به او فکر میکرد تا صبح میشد و شب می آمد. حتی سه شنبه ها هم افکار رهایش نمیکردند.
به درختی که باهم کاشته بودند فکر کرد، به درخت ارغوانی که گل داده بود، به هوای گرفته ای که سه شنبه ها گرفته تر میشد .
به بارانی که هیچوقت سه شنبه ها نمی بارید، به دست هایی که هیچوقت گرفته و لب هایی که هیچوقت بوسیده نمیشد.
به مقصد رسید با چشم های پف کرده و سرخ، رو به روی او نشست؛ چرا نمی توانست رهایش کند، لب هایش لرزید و اشک هایش را رها کرد تا جاری شوند، به او گفت:
شب ها مهتاب نداره مثلِ روز ها که رنگ نداره
همانند او که دیگر روز و شب ندارد.
دست هایش خالی شده، چرا جوابی نمی داد مگر دوستش نداشت؟
مدت هاست که درخت ارغوانمون گل داده...
گل های ارغوان را روی مزارش گذاشت، دست هایشان از هم کوتاه بود، و فاصله میانشان دراز.
او هیچوقت بیدار نمیشد، مزار را در آغوش گرفت و بی گمان چشم هایش قرمز تر شد بسیار قرمز.
گاهی دیر میشد.
بسیار دیر، انسان ها گاهی می رفتند، از میان هم برای همیشه. و این گاهی ها قلب ها خالی میکرد و چشم ها را پر.
( + همیشه کنارمی؟ قول میدی؟
_ اگه روزی ام مجبور به رفتن بشم هرگز از قلبت نمیرم .. چون هیچ کس محل زندگی شو ول نمیکنه بره ... پس مطمئن باش من اگر بمیرمم درونت زندگی میکنم .... ! )
مزار را در آغوش خود گرفت و :
هزار تا حرفِ قشنگ بلدم بزنم كه دست يه نفرو از باتلاق بگيره بكشه بيرون اما خودم تو همون باتلاق در حال غرق شدنم، هزار راه بلدم كه حال كسی رو خوب كنه اما حال ِخودم انگار سر جاش نيست، انگار تو هر جمعی ميتونم با همه بجوشم اما تنهای تنهای تنها باشم، انگار غريق نجاتيم كه تو دريا غرق ميشه، اينا ترسناكه! اينا زورم نرسيدنه، مشكل من دنيا و اتفاقات مزخرفش نيستن، مشكل من خودمم كه زورم به خودم نميرسه، اعتمادی كه از خودم به بقيه نشون دادم، خودم به خودم ندارم! انگار همه جوابا رو بلدم اما همه رو غلط مينويسم، انگار كه آدرس درست رو ميدونم اما از كوچه اشتباه ميرم، به بن بست ميرم! ميرم كه ته خيابون گریهم بگيره، شاكی باشم، انگار همه چشمه ها برای خودم خشكيده و راهی برای رفع اين تشنگی نميشناسم! انگار اتفاق ِ خوبی ميتونم باشم، اما نه برای خودم نه برای زندگی خودم! علتش؟ نبودت جئون:)
دیدار یکبار در ماه کم بود، شاید هم زیاد بود. شاید باید به دیدارش نمیرفت، شاید ها کلافه اش میکردند .
در مسیر به او فکر کرد، کاری که همیشه انجام میداد، وقتی که به او فکر میکرد غذا میسوخت، هوا سرد میشد، و خوابش می پرید و باز هم به او فکر میکرد تا صبح میشد و شب می آمد. حتی سه شنبه ها هم افکار رهایش نمیکردند.
به درختی که باهم کاشته بودند فکر کرد، به درخت ارغوانی که گل داده بود، به هوای گرفته ای که سه شنبه ها گرفته تر میشد .
به بارانی که هیچوقت سه شنبه ها نمی بارید، به دست هایی که هیچوقت گرفته و لب هایی که هیچوقت بوسیده نمیشد.
به مقصد رسید با چشم های پف کرده و سرخ، رو به روی او نشست؛ چرا نمی توانست رهایش کند، لب هایش لرزید و اشک هایش را رها کرد تا جاری شوند، به او گفت:
شب ها مهتاب نداره مثلِ روز ها که رنگ نداره
همانند او که دیگر روز و شب ندارد.
دست هایش خالی شده، چرا جوابی نمی داد مگر دوستش نداشت؟
مدت هاست که درخت ارغوانمون گل داده...
گل های ارغوان را روی مزارش گذاشت، دست هایشان از هم کوتاه بود، و فاصله میانشان دراز.
او هیچوقت بیدار نمیشد، مزار را در آغوش گرفت و بی گمان چشم هایش قرمز تر شد بسیار قرمز.
گاهی دیر میشد.
بسیار دیر، انسان ها گاهی می رفتند، از میان هم برای همیشه. و این گاهی ها قلب ها خالی میکرد و چشم ها را پر.
( + همیشه کنارمی؟ قول میدی؟
_ اگه روزی ام مجبور به رفتن بشم هرگز از قلبت نمیرم .. چون هیچ کس محل زندگی شو ول نمیکنه بره ... پس مطمئن باش من اگر بمیرمم درونت زندگی میکنم .... ! )
مزار را در آغوش خود گرفت و :
هزار تا حرفِ قشنگ بلدم بزنم كه دست يه نفرو از باتلاق بگيره بكشه بيرون اما خودم تو همون باتلاق در حال غرق شدنم، هزار راه بلدم كه حال كسی رو خوب كنه اما حال ِخودم انگار سر جاش نيست، انگار تو هر جمعی ميتونم با همه بجوشم اما تنهای تنهای تنها باشم، انگار غريق نجاتيم كه تو دريا غرق ميشه، اينا ترسناكه! اينا زورم نرسيدنه، مشكل من دنيا و اتفاقات مزخرفش نيستن، مشكل من خودمم كه زورم به خودم نميرسه، اعتمادی كه از خودم به بقيه نشون دادم، خودم به خودم ندارم! انگار همه جوابا رو بلدم اما همه رو غلط مينويسم، انگار كه آدرس درست رو ميدونم اما از كوچه اشتباه ميرم، به بن بست ميرم! ميرم كه ته خيابون گریهم بگيره، شاكی باشم، انگار همه چشمه ها برای خودم خشكيده و راهی برای رفع اين تشنگی نميشناسم! انگار اتفاق ِ خوبی ميتونم باشم، اما نه برای خودم نه برای زندگی خودم! علتش؟ نبودت جئون:)
۸.۳k
۰۷ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.