نیکتوفیلیا p3
از زبان سویون
خودش بود؟
نقسم صدادار تو سینم حبس شده بود
مامانم از پایین پله ها با لبخندی دلنشین
و چشمای مهرآمیزی نگاهمون میکرد
_جیمین!...
از همون بالا پریدم بغلش
+سلام پرنسسم!
و بعد از کلی بوس و بغل مادرم و گفتن جمله های محبت امیز از جمله :دلم برات تنگ شده، دوست دارم، خوش اومدی و...
مادرم گفت : غذا آمادست
ولی من با بغلش سیر شده بودم
درسته اون برادرم بود ولی برام بیشتر از اینا ارزش داشت
وقتی بچه بودم ازم حمایت میکرد و همیشه پشتم بود
هیچوقت صداشو بلند نکرد و در کنار پدر و مادرم همیشه کاری میکرد که بهترین لحظه ها برام رقم بخوره
با اینکه من مرکز توجه بودم و به مراقبت بیشتری نیاز داشتم حسودی نکرد و کمک کرد و همین باعث شد برام مثل رفیقی بشه که بهم عشق میورزه
رفتیم سر میز تا یکم غذا بخوریم چون قرار بود تا شب بریم بیرون
نمیخواستم حتی یه ثانیه رو از کنارش بودن از دست بدم چون تازه اومده بود
بعد از چند سال!...
+پرنسسم ، خیلی تغییر کردی! دلم برات تنگ شده بود
_منم همینطور جیمینی
+میخوای کجا ببرمت پرنسس؟
همیشه بهم میگفت پرنسس، حس خوبی بهم میداد
قبل از اینکه جوابی بهش بدم مادرم گفت : تا عصر بیاین خونه، قراره بریم خونه خالت اینا
_وایی، چقد خوب!
دلم برا جونگی تنگ شده!
بعد از خوردن ناهار از مادرم تشکر کردم و تا جیمین یه دوش بگیره و وسایلشو بچینه رفتم آماده بشم
یه استایل خیلی ساده زدم ، هدفونم و گذاشتم و رفتم روی تاب تو حیاط عمارت
نسیم خنکی میوزید و آرامش خالص تو وجودم جریان گرفت ولی اینو یادم نیست که چطور خوابم برد !
خودش بود؟
نقسم صدادار تو سینم حبس شده بود
مامانم از پایین پله ها با لبخندی دلنشین
و چشمای مهرآمیزی نگاهمون میکرد
_جیمین!...
از همون بالا پریدم بغلش
+سلام پرنسسم!
و بعد از کلی بوس و بغل مادرم و گفتن جمله های محبت امیز از جمله :دلم برات تنگ شده، دوست دارم، خوش اومدی و...
مادرم گفت : غذا آمادست
ولی من با بغلش سیر شده بودم
درسته اون برادرم بود ولی برام بیشتر از اینا ارزش داشت
وقتی بچه بودم ازم حمایت میکرد و همیشه پشتم بود
هیچوقت صداشو بلند نکرد و در کنار پدر و مادرم همیشه کاری میکرد که بهترین لحظه ها برام رقم بخوره
با اینکه من مرکز توجه بودم و به مراقبت بیشتری نیاز داشتم حسودی نکرد و کمک کرد و همین باعث شد برام مثل رفیقی بشه که بهم عشق میورزه
رفتیم سر میز تا یکم غذا بخوریم چون قرار بود تا شب بریم بیرون
نمیخواستم حتی یه ثانیه رو از کنارش بودن از دست بدم چون تازه اومده بود
بعد از چند سال!...
+پرنسسم ، خیلی تغییر کردی! دلم برات تنگ شده بود
_منم همینطور جیمینی
+میخوای کجا ببرمت پرنسس؟
همیشه بهم میگفت پرنسس، حس خوبی بهم میداد
قبل از اینکه جوابی بهش بدم مادرم گفت : تا عصر بیاین خونه، قراره بریم خونه خالت اینا
_وایی، چقد خوب!
دلم برا جونگی تنگ شده!
بعد از خوردن ناهار از مادرم تشکر کردم و تا جیمین یه دوش بگیره و وسایلشو بچینه رفتم آماده بشم
یه استایل خیلی ساده زدم ، هدفونم و گذاشتم و رفتم روی تاب تو حیاط عمارت
نسیم خنکی میوزید و آرامش خالص تو وجودم جریان گرفت ولی اینو یادم نیست که چطور خوابم برد !
۳.۱k
۰۶ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.