فن فیک چیبی کوچولوی من:)پارت ۱۴:)
خب خب الان ساعت ۵ و ربعه و منم گفتم الان ک داریم میریم شمال (بله قراره بریم شمال) گفتم این پارت ۱۴ هم بدم:))
.
رفتار مایکی کلا تغییر کرد و این برام خیلی عجیب بود و اینکه ب طرز عجیبی از نظر من مایکی خیلی جذاب و خوشتیپ شده بود اما بازم اون رفتار بچه گانه رو داشت کم کم روزا میگذشت و منم متوجه ی موضوع خیلی مهمی شدم ک برام خیلی عجیب بود.
باورم نمیشد وقتی دخترا دیگه ب سمت مایکی میومدن و بهش اعتراف میکردندذب طرز عجیبی از اون دختر بدم میومد حتی اگر دختر خوبی میبود و از دختراییم ک در موردش بد بیراه میگفتن متنفر بودم و بیشتر مواقع داخل حیاط مدرسه باهاشون دعوام میشد و باهاشون گیس و گیس کشی میکردم.
وقتیم ک میرفتم دفتر مدیر مایکی فقط وای میستاد و بهم نگاه میکرد اما وقتی ب اتاق پرستار میرفتم میومد دیدنم و بهم ازم میپرسید حالم خوبه یا ن این باعث میشد ازش خجالت بکشم اما اولین باری ک ازش خجالت کشیدم اوضاع فرق میکرد.
اما منو دعوت کرده بود خونشون چون ی مهمونی کوچولو گرفته بود در اصل ی پارتی استخر بود.
همه دوستای مایکی اومده بودن وقتی وارد خونه شدم اما در رو باز کرد و خیالم راحت شد اما بهم گفت ک وسایلم رو بزارم اتاقش و بعد برم حیاط پشتی پیش بقیه بچه ها منم رفتم و وسایلم رو گذاشتم داخل اتاق اما و لباسام رو عوض کردم تا میخواستم از پله ها بیام پایین مایکی رو دیدم ک از اتاقش اومد بیرون.
ی مایو قرمز رنگ پاش بود و هیچ لباسی تنش نبود. منم وانمود کردم ک ندیدمش و از پله ها آروم آروم اما سریع اومدم پایین.(خودتون بفهمید چجوری دیهಠ‿ಠ)
وقتی از پله ها اومدم پایین مثل جت رفتم پیش اما خیاط پشتی همین ک میخواستم در حیاط پشتی رو باز کنم و برم بیرون مایکی از پشت اومد دم گوشم و گفت:
مایکی:لباست چقد بهت میاد دورایاکی.
منم ی جیغ کوچیک زدم و سریع برگشتم و دیدم مایکی ب این ری اکشنم داره میخنده انقدر عصبی شدم ک میخواستم بزنمش اما خودمو آروم کردم و گفتم.
من:ها ها کارت خیلی خنده دار بود اصلا ازین کارت خوشم نیومد.
مایکی:منم این کارو نکردم ک خوشت بیاد این کار رو کردم چون خودم خوشم میومد تازه من ک ازت تعریف کردم گفتم ک لباست بهت خیلی میاد.
منم از حرف آخرش یکم شوکه شدم و برای عوض کردن بخث و فرار کردن گفتم:
من:ب هر حال اصلا کارت خوب نبود بیا بریم پیش بقیه بچه ها
مایکی:ت اصلا مگه اونا رو میشناسی؟
من:هه هه معلومه ک دوستای پیش دبستانیت رو میشناسم.
مایکی یکم ازین حرفم خوشش نیومد و معلوم بود یکم ناراحت شد اما چیزی در این باره نگفت وفت:
مایکی:....
.
میبینید من چقدر خوبم ۵ و ربعه صبحه و من ب فکر اینم ک برا شما پارت بدم قبل رفتن:))
قدر منو بدونبد:))
.
رفتار مایکی کلا تغییر کرد و این برام خیلی عجیب بود و اینکه ب طرز عجیبی از نظر من مایکی خیلی جذاب و خوشتیپ شده بود اما بازم اون رفتار بچه گانه رو داشت کم کم روزا میگذشت و منم متوجه ی موضوع خیلی مهمی شدم ک برام خیلی عجیب بود.
باورم نمیشد وقتی دخترا دیگه ب سمت مایکی میومدن و بهش اعتراف میکردندذب طرز عجیبی از اون دختر بدم میومد حتی اگر دختر خوبی میبود و از دختراییم ک در موردش بد بیراه میگفتن متنفر بودم و بیشتر مواقع داخل حیاط مدرسه باهاشون دعوام میشد و باهاشون گیس و گیس کشی میکردم.
وقتیم ک میرفتم دفتر مدیر مایکی فقط وای میستاد و بهم نگاه میکرد اما وقتی ب اتاق پرستار میرفتم میومد دیدنم و بهم ازم میپرسید حالم خوبه یا ن این باعث میشد ازش خجالت بکشم اما اولین باری ک ازش خجالت کشیدم اوضاع فرق میکرد.
اما منو دعوت کرده بود خونشون چون ی مهمونی کوچولو گرفته بود در اصل ی پارتی استخر بود.
همه دوستای مایکی اومده بودن وقتی وارد خونه شدم اما در رو باز کرد و خیالم راحت شد اما بهم گفت ک وسایلم رو بزارم اتاقش و بعد برم حیاط پشتی پیش بقیه بچه ها منم رفتم و وسایلم رو گذاشتم داخل اتاق اما و لباسام رو عوض کردم تا میخواستم از پله ها بیام پایین مایکی رو دیدم ک از اتاقش اومد بیرون.
ی مایو قرمز رنگ پاش بود و هیچ لباسی تنش نبود. منم وانمود کردم ک ندیدمش و از پله ها آروم آروم اما سریع اومدم پایین.(خودتون بفهمید چجوری دیهಠ‿ಠ)
وقتی از پله ها اومدم پایین مثل جت رفتم پیش اما خیاط پشتی همین ک میخواستم در حیاط پشتی رو باز کنم و برم بیرون مایکی از پشت اومد دم گوشم و گفت:
مایکی:لباست چقد بهت میاد دورایاکی.
منم ی جیغ کوچیک زدم و سریع برگشتم و دیدم مایکی ب این ری اکشنم داره میخنده انقدر عصبی شدم ک میخواستم بزنمش اما خودمو آروم کردم و گفتم.
من:ها ها کارت خیلی خنده دار بود اصلا ازین کارت خوشم نیومد.
مایکی:منم این کارو نکردم ک خوشت بیاد این کار رو کردم چون خودم خوشم میومد تازه من ک ازت تعریف کردم گفتم ک لباست بهت خیلی میاد.
منم از حرف آخرش یکم شوکه شدم و برای عوض کردن بخث و فرار کردن گفتم:
من:ب هر حال اصلا کارت خوب نبود بیا بریم پیش بقیه بچه ها
مایکی:ت اصلا مگه اونا رو میشناسی؟
من:هه هه معلومه ک دوستای پیش دبستانیت رو میشناسم.
مایکی یکم ازین حرفم خوشش نیومد و معلوم بود یکم ناراحت شد اما چیزی در این باره نگفت وفت:
مایکی:....
.
میبینید من چقدر خوبم ۵ و ربعه صبحه و من ب فکر اینم ک برا شما پارت بدم قبل رفتن:))
قدر منو بدونبد:))
۶.۴k
۰۱ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.