فیک شیرینی کوچولوی من پارت ۱۳
از زبان راوی
هیناتا : ناراحت نباش بابا من صد بار از این کارا کردم 😂 رانپو سرش رو آورد بالا و گفت : واقعا ؟ 😳 هیناتا در گوش رانپو گفت : تازه یه بار وقتی مست بودم جلوی هیکاری به یه پسره درخواست رابطه دادم 😂 ( من یه سوالی از هیناتا جان دارم ، وقتی به پسره درخواست دادی هیکاری یا اون پسره جرت ندادن ؟ 😐 ) رانپو هم سرخ شد و روش رو کرد اونور . هیناتا هم سرخ شد و سعی کرد برای رانپو توضیح بده . هیناتا : نه اصلا اون چیزی که فکر میکنی نیست من من فقط چیزه من من ... 😨 رانپو حرف هیناتا رو قطع کرد و گفت : عب نداره پیش میاد 😊 به هر حال بازم متأسفم 😔 هیناتا : لازم نیست متأسف باشی چون اصلا دیشب رو یادم نمیاد 😑 دازای : به هر حال بازم اون می خواسته بکنتت ها یادت میاد ؟ من نجاتت دادم واگرنه الان ۱۰ قلو داشتی 😨 ( خوشت میاد بین این دو مرغ عاشق جدایی بندازی ؟ 😐 دازای : آره خوشم میاد 😊 ) رانپو هم سرش پایین بود و داشت فکر میکرد که اگه دیشب زیاده روی نمیکرد الان این اتفاق ها نمی افتاد ، ولی هیناتا رانپو رو محکم بغل کرد و سر دازای داد زد ! هیناتا : اصلا برام مهم نیست که دیشب چه اتفاق هایی افتاده ، من بودم که به رانپو گفتم بریم بار و اگر هم اتفاقی افتاده تقصیر من بوده به چه جرعتی این طوری حرف میزنی تو فکر کردی کی هستی ؟ 🤬 ( فکر کنم دازای از خجالت آب شد رفت تو زمین 😂 می خواستم خنده دار بشه ولی بیشتر دارک شد 😐 ) رانپو هم یکم سرخ شد ولی گفت : آریگاتو . 😳🙄😮💨 دازای هم دیگه ساکت شد و اون روز دیگه اصلا با هیناتا و رانپو حرف نزد 😂
از زبان رانپو
ساعت دیگه ۵ عصر بود و از اونجایی که کاری نداشتیم هیناتا بهم پیشنهاد داد که بریم بستنی بخوریم هوا هم گرم بود و تو یه روز بهاری میچسبید . بقیه ی اعضای آژانس هم اومدن و داشتیم درباره ی فستیوالی که فردا شب برگذار میشد صحبت میکردیم . یه فستیوال بزرگ که فقط هر ۲ سال یک بار توی بهار برگذار میشد . هیناتا : خب من احتمالا با خواهرم بیام 🙄 دازای : من هم که طبق معمول باید تنها بیام 😮💨 فوکوزاوا : خب من داشتم فکر میکردم که امسال اعضای آژانس با هم به فستیوال بیان . کونیکیدا : البته رئیس هر چی شما بگید 😠 هیناتا : منم می تونم برنامه ام رو کنسل کنم 😊 من : عب نداره ؟ هیناتا در گوشم گفت : به هر حال با تو و اعضای آژانس بیشتر خوش میگذره یا بهتره بگم با کسی که عاشقشم 😉 این رو با صدای ملایم و آرامش بخشی گفت و بعد بهم چشمک زد و منم سرخ شدم 😳 . * پرش زمانی به فردا شب * معمولا وقتی می خوایم با اعضای آژانس بریم بیرون من همیشه اول میرم دنبال هیناتا پس این بار هم رفتم ، یه کت و شلوار مشکی قرمز پوشیدم و رفتم دنبالش (ایدهش از یه عکس به ذهنم رسید 😐 ) وای چه خوشگل شده ! 😳
هیناتا : ناراحت نباش بابا من صد بار از این کارا کردم 😂 رانپو سرش رو آورد بالا و گفت : واقعا ؟ 😳 هیناتا در گوش رانپو گفت : تازه یه بار وقتی مست بودم جلوی هیکاری به یه پسره درخواست رابطه دادم 😂 ( من یه سوالی از هیناتا جان دارم ، وقتی به پسره درخواست دادی هیکاری یا اون پسره جرت ندادن ؟ 😐 ) رانپو هم سرخ شد و روش رو کرد اونور . هیناتا هم سرخ شد و سعی کرد برای رانپو توضیح بده . هیناتا : نه اصلا اون چیزی که فکر میکنی نیست من من فقط چیزه من من ... 😨 رانپو حرف هیناتا رو قطع کرد و گفت : عب نداره پیش میاد 😊 به هر حال بازم متأسفم 😔 هیناتا : لازم نیست متأسف باشی چون اصلا دیشب رو یادم نمیاد 😑 دازای : به هر حال بازم اون می خواسته بکنتت ها یادت میاد ؟ من نجاتت دادم واگرنه الان ۱۰ قلو داشتی 😨 ( خوشت میاد بین این دو مرغ عاشق جدایی بندازی ؟ 😐 دازای : آره خوشم میاد 😊 ) رانپو هم سرش پایین بود و داشت فکر میکرد که اگه دیشب زیاده روی نمیکرد الان این اتفاق ها نمی افتاد ، ولی هیناتا رانپو رو محکم بغل کرد و سر دازای داد زد ! هیناتا : اصلا برام مهم نیست که دیشب چه اتفاق هایی افتاده ، من بودم که به رانپو گفتم بریم بار و اگر هم اتفاقی افتاده تقصیر من بوده به چه جرعتی این طوری حرف میزنی تو فکر کردی کی هستی ؟ 🤬 ( فکر کنم دازای از خجالت آب شد رفت تو زمین 😂 می خواستم خنده دار بشه ولی بیشتر دارک شد 😐 ) رانپو هم یکم سرخ شد ولی گفت : آریگاتو . 😳🙄😮💨 دازای هم دیگه ساکت شد و اون روز دیگه اصلا با هیناتا و رانپو حرف نزد 😂
از زبان رانپو
ساعت دیگه ۵ عصر بود و از اونجایی که کاری نداشتیم هیناتا بهم پیشنهاد داد که بریم بستنی بخوریم هوا هم گرم بود و تو یه روز بهاری میچسبید . بقیه ی اعضای آژانس هم اومدن و داشتیم درباره ی فستیوالی که فردا شب برگذار میشد صحبت میکردیم . یه فستیوال بزرگ که فقط هر ۲ سال یک بار توی بهار برگذار میشد . هیناتا : خب من احتمالا با خواهرم بیام 🙄 دازای : من هم که طبق معمول باید تنها بیام 😮💨 فوکوزاوا : خب من داشتم فکر میکردم که امسال اعضای آژانس با هم به فستیوال بیان . کونیکیدا : البته رئیس هر چی شما بگید 😠 هیناتا : منم می تونم برنامه ام رو کنسل کنم 😊 من : عب نداره ؟ هیناتا در گوشم گفت : به هر حال با تو و اعضای آژانس بیشتر خوش میگذره یا بهتره بگم با کسی که عاشقشم 😉 این رو با صدای ملایم و آرامش بخشی گفت و بعد بهم چشمک زد و منم سرخ شدم 😳 . * پرش زمانی به فردا شب * معمولا وقتی می خوایم با اعضای آژانس بریم بیرون من همیشه اول میرم دنبال هیناتا پس این بار هم رفتم ، یه کت و شلوار مشکی قرمز پوشیدم و رفتم دنبالش (ایدهش از یه عکس به ذهنم رسید 😐 ) وای چه خوشگل شده ! 😳
۲.۲k
۰۴ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.