·.¸¸.·♩♪♫ تمام چیزے کـہ میخواستیم♫♪♩·.¸¸.·
·.¸¸.·♩♪♫ تمام چیزے کـہ میخواستیم♫♪♩·.¸¸.·
·.¸¸.·♩♪♫Everything we wanted♫♪♩·.¸¸.·
part¹²
دخترک گفت«میتونم بهت بگم اوپا؟»
پسر در جواب گفت«فقط توی مهمونی ها میتونی اینجور صدام کنی»
و رفت...
دخترک به دنبال پسر راه افتاد و با لحن بامزه همیشگی اش گفت«اممم میتونی حداقل بهم یچیزی بدی باهاش سرگرم بشم حوصلم خیلی سر میره»
پسر پوزخندی زد و برگشت«چی میخوای»
دخترک لپ های سرخ رنگش را باد کرد و گفت«اممم راستش من عاشق طراحی لباسم و بلدم بدوزم میتونی برام یه اتاق خالی کنی و داخلش چن تا مانکن زن و مرد و البته کلی پارچه و چرخ خیاطی بگیری؟»
پسر خواست حرفی بزند که دخترک مانع شد
دخترک لب پایینی اش را بیرون داد و دست هایش را به یکدیگر چسباند و با لحن بامزه گفت«هومممم لطفااا»
و لبخندی زد
پسر گفت«باشه»
دخترک با ذوق میپرید و می گفت«واییی مرسی مرسی مرسیییی»
و پسر بدون هیچ توجهی رفت
دخترک با خود گفت«چقد بی احساسه ولییییی بازممم به ارزوم رسیدم یسسس»
روز بعد ساعت ³⁰•¹⁰صبح عمارت هـوانـگـ
دخترک بعد از گرفتن دوش اب گرم از حمام بیرون امد و لباس هایش را پوشید و موهایش را سشوار کرد که صدای در را شنید...
به سمت در رفت و در را باز کرد و با خدمتکار مواجه شد و پرسید«امم اتفاقی افتاده؟»
خدمتکار گفت«اقای هوانگ گفتن ببرمتون توی اتاقی که می خواستید»
دخترک که اصلا یادش نمانده بود،بعد از چند ثانیه به یاد اورد و چشمانش از تعجب و خوشحالی گرد شد!
و گفت«کجاستتتتت»
خدمتکار دخترک را به سمت اتاق برد
دخترک با ذوق وارد اتاق طراحی ای که ارزویش را داشت شد...
ساعت⁰⁰•¹⁰شب عمارت هـوانـگـ
از پله ها بالا رفت و وارد اتاقش شد...
کت مشکی رنگ را از تنش جدا کرد...
کروات مشکی رنگ را شل کرد و از دور گردنش باز کرد...
دستش به سمت دکمه های پیراهن سفید رنگش رسید...
دکمه اول
دوم
سوم
چهارم
و پنجمی...
که کل بالاتنه اش برهنه شد...
پوست سفید و بدنی تراشیده...
پس از دوش اب گرم لباس هایش را پوشید اما موهایش را خشک نکرد...
به سمت اتاقی که برای دخترک تدارک دیده بود رفت و در را باز کرد که با چهره غرق در خواب دخترک مواجه شد...
سرش بر روی میز بود و دستان باکزه اش زیر سرش بودند...
به سمت دخترک رفت و گفت«ا/ت بلند شو برو توی اتاقت بخواب»
اما خواب دخترک خیلی عمیق تر از ان بود که با صدا زدنش بیدار شود...
پسر که دید دخترک بلند نمیشود یکی از دستانش را زیر سر دخترک گذاشت و دیگری را زیر زانو هایش...
بلندش کرد و به سمت تختی که در اتاق دخترک بود حرکت کرد..
دخترک را بر روی تخت گذاشت و خواست برود که....
هاهاهاااا
شرایط
⁸لایک
¹⁰کامنت
¹فالور که گلب ادمین اکلیلی بشه:)
·.¸¸.·♩♪♫Everything we wanted♫♪♩·.¸¸.·
part¹²
دخترک گفت«میتونم بهت بگم اوپا؟»
پسر در جواب گفت«فقط توی مهمونی ها میتونی اینجور صدام کنی»
و رفت...
دخترک به دنبال پسر راه افتاد و با لحن بامزه همیشگی اش گفت«اممم میتونی حداقل بهم یچیزی بدی باهاش سرگرم بشم حوصلم خیلی سر میره»
پسر پوزخندی زد و برگشت«چی میخوای»
دخترک لپ های سرخ رنگش را باد کرد و گفت«اممم راستش من عاشق طراحی لباسم و بلدم بدوزم میتونی برام یه اتاق خالی کنی و داخلش چن تا مانکن زن و مرد و البته کلی پارچه و چرخ خیاطی بگیری؟»
پسر خواست حرفی بزند که دخترک مانع شد
دخترک لب پایینی اش را بیرون داد و دست هایش را به یکدیگر چسباند و با لحن بامزه گفت«هومممم لطفااا»
و لبخندی زد
پسر گفت«باشه»
دخترک با ذوق میپرید و می گفت«واییی مرسی مرسی مرسیییی»
و پسر بدون هیچ توجهی رفت
دخترک با خود گفت«چقد بی احساسه ولییییی بازممم به ارزوم رسیدم یسسس»
روز بعد ساعت ³⁰•¹⁰صبح عمارت هـوانـگـ
دخترک بعد از گرفتن دوش اب گرم از حمام بیرون امد و لباس هایش را پوشید و موهایش را سشوار کرد که صدای در را شنید...
به سمت در رفت و در را باز کرد و با خدمتکار مواجه شد و پرسید«امم اتفاقی افتاده؟»
خدمتکار گفت«اقای هوانگ گفتن ببرمتون توی اتاقی که می خواستید»
دخترک که اصلا یادش نمانده بود،بعد از چند ثانیه به یاد اورد و چشمانش از تعجب و خوشحالی گرد شد!
و گفت«کجاستتتتت»
خدمتکار دخترک را به سمت اتاق برد
دخترک با ذوق وارد اتاق طراحی ای که ارزویش را داشت شد...
ساعت⁰⁰•¹⁰شب عمارت هـوانـگـ
از پله ها بالا رفت و وارد اتاقش شد...
کت مشکی رنگ را از تنش جدا کرد...
کروات مشکی رنگ را شل کرد و از دور گردنش باز کرد...
دستش به سمت دکمه های پیراهن سفید رنگش رسید...
دکمه اول
دوم
سوم
چهارم
و پنجمی...
که کل بالاتنه اش برهنه شد...
پوست سفید و بدنی تراشیده...
پس از دوش اب گرم لباس هایش را پوشید اما موهایش را خشک نکرد...
به سمت اتاقی که برای دخترک تدارک دیده بود رفت و در را باز کرد که با چهره غرق در خواب دخترک مواجه شد...
سرش بر روی میز بود و دستان باکزه اش زیر سرش بودند...
به سمت دخترک رفت و گفت«ا/ت بلند شو برو توی اتاقت بخواب»
اما خواب دخترک خیلی عمیق تر از ان بود که با صدا زدنش بیدار شود...
پسر که دید دخترک بلند نمیشود یکی از دستانش را زیر سر دخترک گذاشت و دیگری را زیر زانو هایش...
بلندش کرد و به سمت تختی که در اتاق دخترک بود حرکت کرد..
دخترک را بر روی تخت گذاشت و خواست برود که....
هاهاهاااا
شرایط
⁸لایک
¹⁰کامنت
¹فالور که گلب ادمین اکلیلی بشه:)
۷.۴k
۰۵ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.