پارت ۲۷ Stealing under the pretext of love
مینهو کنارم نشست و آیینه رو دوستم داد بلافاصله خودمو توش نگاه کردم تصویر توی آیینه انکار من نبودم مثل منگلا نگاه میکردم تا مایای همیشگی رو ببینم ولی فقط این تیتیش مامانی رو میدیدم صورتم سرخ شده بود ولی از تمیزی برق میزد چشام درشت تر از همیشه بود برجستگی لبام خودنمایی میکرد ابرو هام همون حالت همیشگی بود ولی با این حال خیلی عوض شده بودم یه جورایی از تصویر توی آیینه سیر نمیشدم یه جوری بود انگار تازه فهمیده بودم که منم یه دخترم اونقدر محو آیینه شده بودم که صدای مینهو رو نمیشنیدم تا اونجایی که خنده اش هوا رفته بود و گفت=بابا دل بکن ازش خودتی
خجالت کشیدم و آیینه رو آوردم پایین
مینهو=این ماسک خیارو بزن که التهاب صورتت بخوابه
مایا=من...من خوشم نمیاد اینجوری بیام بیرون
مینهو=اولشه...به این قیافه ات هم عادت میکنی
مایا=آه یه جوریه من تا حالا اینطوری نبودم
مینهو=از این به بعد هستی...ببین عزیزم توی یه دختری هر کاری هم کنی بازم یه دختری با این ریش و سیبیل خودتو فقط گول زدی
چیزی نگفتم یعنی نمیدونستم که چی بگم به هر حال اون نمیدونست من چیکاره ام و چرا خودمو به این شکل درمیاوردم به خودش حق میداد این چیزا رو بگه بیخیالش بعد از رفتنش یکم از اون ماسکو مالیدم به صورتم احساس خنکی بهم داد بعد از چند دقیقه هم رفتم شستمش و از اتاق اومدم بیون هر کسی مشغول یه کاری بود ۳ تا زن بودند که هر کدوم یه طرفو میسابیدن و بی بی هم بالای سرشون دستور میداد مثل اینکه یه جورایی بزرگ همه بود با دیدنم لبخندی زدو اومد جلو
بی بی=به به چه خوشگلی...تو کجا بودی دختر؟ چی بودی و ما نمیدونستیم؟
بغلم کرد و صورتمو بوسید (اونم تو این کرونا😐حالا هرچی) و خوب نگام کرد و با شیطنت خندید و گفت=قیافه ات تازه رنگ دخترا به خودش گرفته چی بود اون همه ریش و سیبیل خودت خجالت نمیکشیدی؟
مایا=ای بابا بی بی....
با لحن شیطنتی که ازش بعید بود گفت=نه جون بی بی تازه دارم بهت امیدوار میشم خوب چیزی هستی
خلاصه اون روز یه جورایی خوشگذشت با اینکه گفته بود باید تو اتاقم زندانی باشم ولی بی بی کاری باهام نداشت همه ی سوراخ سنبه های خونه رو گشتم و با لیا توی حیاط تاب بازی کردیم میخواستم طرف استخر برم ولی عمقش زیاد بود منم که شنا کردن بلد نبودم بی خیالش شدم دیگه هوا تاریک شده بود و رفتیم داخل ساختمون لیا از خستگی خوابش برد همونجا روی مبل خوابوندمش و خودمم نشستم جلوی تلویزیون و مشغول بالا پایین کردن کانال ها شدم چیز خاصی نشون نمیداد تلیویزیون رو خاموش کردم وقتی برگشتم دیدم................
خجالت کشیدم و آیینه رو آوردم پایین
مینهو=این ماسک خیارو بزن که التهاب صورتت بخوابه
مایا=من...من خوشم نمیاد اینجوری بیام بیرون
مینهو=اولشه...به این قیافه ات هم عادت میکنی
مایا=آه یه جوریه من تا حالا اینطوری نبودم
مینهو=از این به بعد هستی...ببین عزیزم توی یه دختری هر کاری هم کنی بازم یه دختری با این ریش و سیبیل خودتو فقط گول زدی
چیزی نگفتم یعنی نمیدونستم که چی بگم به هر حال اون نمیدونست من چیکاره ام و چرا خودمو به این شکل درمیاوردم به خودش حق میداد این چیزا رو بگه بیخیالش بعد از رفتنش یکم از اون ماسکو مالیدم به صورتم احساس خنکی بهم داد بعد از چند دقیقه هم رفتم شستمش و از اتاق اومدم بیون هر کسی مشغول یه کاری بود ۳ تا زن بودند که هر کدوم یه طرفو میسابیدن و بی بی هم بالای سرشون دستور میداد مثل اینکه یه جورایی بزرگ همه بود با دیدنم لبخندی زدو اومد جلو
بی بی=به به چه خوشگلی...تو کجا بودی دختر؟ چی بودی و ما نمیدونستیم؟
بغلم کرد و صورتمو بوسید (اونم تو این کرونا😐حالا هرچی) و خوب نگام کرد و با شیطنت خندید و گفت=قیافه ات تازه رنگ دخترا به خودش گرفته چی بود اون همه ریش و سیبیل خودت خجالت نمیکشیدی؟
مایا=ای بابا بی بی....
با لحن شیطنتی که ازش بعید بود گفت=نه جون بی بی تازه دارم بهت امیدوار میشم خوب چیزی هستی
خلاصه اون روز یه جورایی خوشگذشت با اینکه گفته بود باید تو اتاقم زندانی باشم ولی بی بی کاری باهام نداشت همه ی سوراخ سنبه های خونه رو گشتم و با لیا توی حیاط تاب بازی کردیم میخواستم طرف استخر برم ولی عمقش زیاد بود منم که شنا کردن بلد نبودم بی خیالش شدم دیگه هوا تاریک شده بود و رفتیم داخل ساختمون لیا از خستگی خوابش برد همونجا روی مبل خوابوندمش و خودمم نشستم جلوی تلویزیون و مشغول بالا پایین کردن کانال ها شدم چیز خاصی نشون نمیداد تلیویزیون رو خاموش کردم وقتی برگشتم دیدم................
۹.۱k
۰۵ مرداد ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.