گس لایتر/ پارت ۳۱۵
کنارش دراز کشیده بود و به صورتش خیره بود...
-قراره همینطوری نگام کنی؟
جونگکوک: اوهوم
-ولی وقتی میدونم داری اینطوری خیره نگام میکنی نمیتونم بخوابم
جونگکوک: چرا؟ نکنه پیشم احساس امنیت نداری؟
-نه... بخاطر اون نگفتم
جونگکوک: پس چی؟
-اگه میدونستم انقد سختم میشه قبول نمیکردم
جونگکوک: یعنی تا این حد از خودم دورت کردم؟...
سکوت کرد... و سکوتش جواب جونگکوک رو داد... نفس عمیقی کشید...
جونگکوک: فهمیدم!...
نگاهی مملو از مهر بهش انداخت و همچنان ساکت موند...
جونگکوک روی صورتش خم شد و انگشت شستش رو زیر چشمش کشید...
جونگکوک: اینطوری نگام نکن... من واسه نگاهای مهربون تو خیلی کمم... چون من فقط یه آدمم... ولی تو... یه فرشته ای...
نگاهشو از جونگکوک گرفت...
-ممنون که این فرشته رو با زندگی عادی آشنا کردی جئون!
جونگکوک: این آشنایی تو رو رنجوند
-از زندگی توی تاریکی که بهتره
جونگکوک: تاریکی؟
-من دختری بودم که دورش حصار کشیده بودن... توی یه محیط ایزوله بزرگ شدم... به قول خودت... لای پر قو...
اون موقع فک میکردم این خیلی خوبه... ولی عین تاریکی بود... تو منو ازش بیرون کشیدی تا زندگی رو یاد بگیرم...
لباشو نزدیکش برد تا ببوستش... اما بایول مانعش شد... دستشو روی لبش گذاشت...
-امشب نه...
سر قولت بمون
جونگکوک: باشه...
جلو رفت و در آغوش کشیدش...
-چیکار میکنی پسر؟!
جونگکوک: یادم نمیاد گفته باشم بغلت نمیکنم!
-پ...
جونگکوک: هیشششش... بخواب
چشاشو بست و به آرومی خوابید...
*********
بعد از اینکه بهش کمک کرد تا لباس عروسشو عوض کنه به سمت تخت بردش و کنار هم خوابیدن
یون ها: دیدم جونگکوک و بایول باهم رفتن.... یعنی الان پیش همدیگن؟
ایل دونگ: شاید...
ولی... اون دوتا خیلی همو دوس دارن... شک ندارم که به هم برمیگردن
یون ها: آره
ایل دونگ: امشب تمرکزمو میخوام فقط روی تو بزارم... جز خودمون از کسی حرف نزن.. باشه؟
یون ها: اکی...
************
توی تاریکی حیاطشون نشسته بود...
به عکسای قدیمی خودش و بایول نگاه میکرد...
عکسایی که موقع پیک نیک رفتن و بازی کردنای دسته جمعی گرفته بودن رو هنوز داشت...
هرچی از بایول رو به یادگار داشت جمع کرده بود و به یکباره توی آتیش جلوش انداخت...
و زیر لب زمزمه کرد:
جیمین شی... باید فراموشش کنی... خداحافظ... عشق ناتموم من...
از قصد به مراسم عروسیشون نرفت تا تصمیم جدیشو برای فراموش کردن بایول به اجرا دربیاره...
پس سوزوند هرچیزی رو که یادآور ایم بایول بود...
**********
دو روز بعد....
وارد مطب شد و پیش منشی رفت...
جونگکوک: به دکتر خبر ورودمو بده
-البته... چن لحظه صبر کنین...
روبروی منشی ایستاد تا وقتیکه جی وو رو مطلع کرد... و بعد سمت اتاق رفت....
جی وو: به به... جئون جونگکوک... خوش اومدی
جونگکوک: ممنونم...دیگه وقتشه... باهاش صحبت کن
جی وو: باشه... پس تو تونستی مخ بایول رو بزنی؟
جونگکوک: گمونم آره
جی وو: کارت عالیه... پس دیگه نوبت منه... بسپارش به من
جونگکوک: اکی... ولی... طوری برخورد کن که انگار من نمیدونم... باشه؟
جونگکوک: باشه...
-قراره همینطوری نگام کنی؟
جونگکوک: اوهوم
-ولی وقتی میدونم داری اینطوری خیره نگام میکنی نمیتونم بخوابم
جونگکوک: چرا؟ نکنه پیشم احساس امنیت نداری؟
-نه... بخاطر اون نگفتم
جونگکوک: پس چی؟
-اگه میدونستم انقد سختم میشه قبول نمیکردم
جونگکوک: یعنی تا این حد از خودم دورت کردم؟...
سکوت کرد... و سکوتش جواب جونگکوک رو داد... نفس عمیقی کشید...
جونگکوک: فهمیدم!...
نگاهی مملو از مهر بهش انداخت و همچنان ساکت موند...
جونگکوک روی صورتش خم شد و انگشت شستش رو زیر چشمش کشید...
جونگکوک: اینطوری نگام نکن... من واسه نگاهای مهربون تو خیلی کمم... چون من فقط یه آدمم... ولی تو... یه فرشته ای...
نگاهشو از جونگکوک گرفت...
-ممنون که این فرشته رو با زندگی عادی آشنا کردی جئون!
جونگکوک: این آشنایی تو رو رنجوند
-از زندگی توی تاریکی که بهتره
جونگکوک: تاریکی؟
-من دختری بودم که دورش حصار کشیده بودن... توی یه محیط ایزوله بزرگ شدم... به قول خودت... لای پر قو...
اون موقع فک میکردم این خیلی خوبه... ولی عین تاریکی بود... تو منو ازش بیرون کشیدی تا زندگی رو یاد بگیرم...
لباشو نزدیکش برد تا ببوستش... اما بایول مانعش شد... دستشو روی لبش گذاشت...
-امشب نه...
سر قولت بمون
جونگکوک: باشه...
جلو رفت و در آغوش کشیدش...
-چیکار میکنی پسر؟!
جونگکوک: یادم نمیاد گفته باشم بغلت نمیکنم!
-پ...
جونگکوک: هیشششش... بخواب
چشاشو بست و به آرومی خوابید...
*********
بعد از اینکه بهش کمک کرد تا لباس عروسشو عوض کنه به سمت تخت بردش و کنار هم خوابیدن
یون ها: دیدم جونگکوک و بایول باهم رفتن.... یعنی الان پیش همدیگن؟
ایل دونگ: شاید...
ولی... اون دوتا خیلی همو دوس دارن... شک ندارم که به هم برمیگردن
یون ها: آره
ایل دونگ: امشب تمرکزمو میخوام فقط روی تو بزارم... جز خودمون از کسی حرف نزن.. باشه؟
یون ها: اکی...
************
توی تاریکی حیاطشون نشسته بود...
به عکسای قدیمی خودش و بایول نگاه میکرد...
عکسایی که موقع پیک نیک رفتن و بازی کردنای دسته جمعی گرفته بودن رو هنوز داشت...
هرچی از بایول رو به یادگار داشت جمع کرده بود و به یکباره توی آتیش جلوش انداخت...
و زیر لب زمزمه کرد:
جیمین شی... باید فراموشش کنی... خداحافظ... عشق ناتموم من...
از قصد به مراسم عروسیشون نرفت تا تصمیم جدیشو برای فراموش کردن بایول به اجرا دربیاره...
پس سوزوند هرچیزی رو که یادآور ایم بایول بود...
**********
دو روز بعد....
وارد مطب شد و پیش منشی رفت...
جونگکوک: به دکتر خبر ورودمو بده
-البته... چن لحظه صبر کنین...
روبروی منشی ایستاد تا وقتیکه جی وو رو مطلع کرد... و بعد سمت اتاق رفت....
جی وو: به به... جئون جونگکوک... خوش اومدی
جونگکوک: ممنونم...دیگه وقتشه... باهاش صحبت کن
جی وو: باشه... پس تو تونستی مخ بایول رو بزنی؟
جونگکوک: گمونم آره
جی وو: کارت عالیه... پس دیگه نوبت منه... بسپارش به من
جونگکوک: اکی... ولی... طوری برخورد کن که انگار من نمیدونم... باشه؟
جونگکوک: باشه...
۱۵.۶k
۱۴ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.