فیک کوک، پارت ۳۶
#عشقوجنون
#فیککوک
#پارت۳۶
*چند روز بعد*
+یااا جونگکوکا...تو که هنوز نشستی بلند شو دیر میشه هااا
نگاهشو به من داد و دستمو گرفت...
لبخندی زدم
+نگران نباش
که یدفعه منو کشید تو بغلش..
سرشو تو گردنم فرو برد...
نفس های داغش روی پوست گردنم پخش میشدن، من یه حس عجیب داشتم...احساس آرامش و امنیت داشتم در حالی که ضربان قلبم رو هزار بود...
_تو هم باید باهام بیای...
نمیتونستم حرف بزنم یا شاید هم نمیخواستم ، فقط دوست داشتم تمام مدت تو این حالت بمونم...
با لکنت گفتم
+م..من چرا؟ خودت برو دیگه
_هیسس، همین که گفتم
همونطور که تو بغلش بودم ، روی کاناپه دراز کشید و منو بیشتر به خودش چسبوند...
ناخودآگاه دستام شل شدن..انگار خیلی مشتاق بودن و هیچ مقاومتی نمیکردن...
لمس تنش رو فقط تو خیال احساس میکردم اما تو واقعیت حتی خارقالعادهتر بود...
اما، همه ی اینا اعتیادآور بودنو ولع منو برای به دست آوردنش بیشتر میکردن درحالی که شاید حتی منو دوست نداشته باشه...ولی احساس قلبم این نبود اون فقط میخواست از این فرصت استفاده کنه و از خودش ، بدنش و عطر تنش لذت ببره...
سعی کردم خودمو از بین حصار دستاش نجات بدم...
چشماش رو بست
_فقط چند لحظه، بودنت کنارم باعث میشه دیگه نگران هیچی نباشم، تو منبع ارامشامی...
دست از تقلا کردن برداشتم...حرفاش برام خیلی دلگرم کننده بود
+اما اینکارا منو هر لحظه وابسته تر میکنه،.،.*زیرلب*
___
بلند فریاد زدم
+قاعدتا مدت زمان حاضر شدن خانوما باید از آقایون بیشتر باشه اما الان چهارساعته که منتظرتم ، بدو دیگهههه
اونم متقابلا با فریاد جواب داد...
_هی...بالاخره بعد شش سال میخوام ببینمشون، نمیخوام فکر کنن خیلی بهم سخت گذشته..
لبخند تلخی زدم
+مگه سخت نگذشته.؟*اروم*
رفتم سراغش...
که دیدم تو حالت خیلی کیوتی داره با کرواتش ور میره...
+هنوز که آماده نیستی...
انگار تازه متوجه حضور من شده بود که نگاهم کرد
_انگار تو از من مشتاق تری که خانوادمو ببینیاااا*خنده*
بعد با حالت کلافه ای ادامه داد
_اهه..خستم کرد ، ا.ت تو بلدی کروات ببندی..؟
با لبخند رفتم سمتش و روبه روش وایسادم و کرواتشو گرفتم دستم
مشغول بستنش شدم که خندید
متعجب سرمو گرفتم بالا تا بتونم ببینمش..
_ا.ت تو خیلی کوچولویی..*خنده*
+نخیرم...تو خیلی بلندی
بعدش دستی به موهاش کشیدم و مرتبشون کردم
کارم که تموم شد چند قدمی عقب رفتم...
+خیلی خوشتیپ شدی پسر...
اونم منو برنداز کرد
_توهم همینطور لیدی...
میشه یه نفر فالوم کنه...؟ بشم ۱۹۰..؟لفطن🥺
#فیککوک
#پارت۳۶
*چند روز بعد*
+یااا جونگکوکا...تو که هنوز نشستی بلند شو دیر میشه هااا
نگاهشو به من داد و دستمو گرفت...
لبخندی زدم
+نگران نباش
که یدفعه منو کشید تو بغلش..
سرشو تو گردنم فرو برد...
نفس های داغش روی پوست گردنم پخش میشدن، من یه حس عجیب داشتم...احساس آرامش و امنیت داشتم در حالی که ضربان قلبم رو هزار بود...
_تو هم باید باهام بیای...
نمیتونستم حرف بزنم یا شاید هم نمیخواستم ، فقط دوست داشتم تمام مدت تو این حالت بمونم...
با لکنت گفتم
+م..من چرا؟ خودت برو دیگه
_هیسس، همین که گفتم
همونطور که تو بغلش بودم ، روی کاناپه دراز کشید و منو بیشتر به خودش چسبوند...
ناخودآگاه دستام شل شدن..انگار خیلی مشتاق بودن و هیچ مقاومتی نمیکردن...
لمس تنش رو فقط تو خیال احساس میکردم اما تو واقعیت حتی خارقالعادهتر بود...
اما، همه ی اینا اعتیادآور بودنو ولع منو برای به دست آوردنش بیشتر میکردن درحالی که شاید حتی منو دوست نداشته باشه...ولی احساس قلبم این نبود اون فقط میخواست از این فرصت استفاده کنه و از خودش ، بدنش و عطر تنش لذت ببره...
سعی کردم خودمو از بین حصار دستاش نجات بدم...
چشماش رو بست
_فقط چند لحظه، بودنت کنارم باعث میشه دیگه نگران هیچی نباشم، تو منبع ارامشامی...
دست از تقلا کردن برداشتم...حرفاش برام خیلی دلگرم کننده بود
+اما اینکارا منو هر لحظه وابسته تر میکنه،.،.*زیرلب*
___
بلند فریاد زدم
+قاعدتا مدت زمان حاضر شدن خانوما باید از آقایون بیشتر باشه اما الان چهارساعته که منتظرتم ، بدو دیگهههه
اونم متقابلا با فریاد جواب داد...
_هی...بالاخره بعد شش سال میخوام ببینمشون، نمیخوام فکر کنن خیلی بهم سخت گذشته..
لبخند تلخی زدم
+مگه سخت نگذشته.؟*اروم*
رفتم سراغش...
که دیدم تو حالت خیلی کیوتی داره با کرواتش ور میره...
+هنوز که آماده نیستی...
انگار تازه متوجه حضور من شده بود که نگاهم کرد
_انگار تو از من مشتاق تری که خانوادمو ببینیاااا*خنده*
بعد با حالت کلافه ای ادامه داد
_اهه..خستم کرد ، ا.ت تو بلدی کروات ببندی..؟
با لبخند رفتم سمتش و روبه روش وایسادم و کرواتشو گرفتم دستم
مشغول بستنش شدم که خندید
متعجب سرمو گرفتم بالا تا بتونم ببینمش..
_ا.ت تو خیلی کوچولویی..*خنده*
+نخیرم...تو خیلی بلندی
بعدش دستی به موهاش کشیدم و مرتبشون کردم
کارم که تموم شد چند قدمی عقب رفتم...
+خیلی خوشتیپ شدی پسر...
اونم منو برنداز کرد
_توهم همینطور لیدی...
میشه یه نفر فالوم کنه...؟ بشم ۱۹۰..؟لفطن🥺
۱.۱k
۱۱ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.