➖⃟♥️•• 𝒓𝒊𝒈𝒉𝒕 𝒉𝒆𝒂𝒓𝒕 𝒑⁶⁶
سرمو یکم تکون دادم
_خب...باشه ...
خواست بره که صداش کردم
_میا یااااا
بهم نگا کرد بش گفتم
_ازت ممنونم
یه لبخند زد و باز روشو برگردوند و رفت بیرون و درو بست لم دادم رو مبل و یه نفس عمیق کشیدم و به سقف خیره بودم ... خوبه ... خب ... خوبه
از زبان میا
از اتاق خارج شدم و رفتم سمت در خروجی سوار لیموزین شدم و رفتم خونه خودم در حیاط باز بود به راننده گفتم
_وایسا
از ماشین پیاده شدم و وارد حیاط شدم این عمارت مال پدر و مادرم بود که هر دو مرده بودن وارد عمارت شدم یه مرد بود که از پشت وایساده بود
_تو کی هستی...و...چرا اینجایی؟
_خانم لی هوم؟
و روشو برگردوند
_یانگ؟چی میخوای؟
_عوهوم پسره ک با تو نیست نه؟
_نه
_اها خب
_بخوامم جرئتشو ندارم
_خب کوک گفت بزا در بره گم شده به درک ولی خب میخوام مطمئنم شم که با تو نباشه میا
_یانگ...
_میا فقط راستشو بهم بگو...ما باهم بزرگ شدیم دختر...خوب میشناسمت
_نه اون با من نیست
سرشو انداخت پایین و از کنارم رد شد پشتم وایساد
_میا...اگه خبر دار بشم فکرایی تو کلته ... بخاطر بچه کوک هم شده میکشمت
و رفت وسط عمارت وایساده بودم عشق دیوونگیه ... کاش عاشق نمیشدم اونم عاشق اون مرتیکه واقعا؟ من فقط بخاطر اینکه باهاش بزرگ شدم عاشقش شدم؟ کاش میمردم...کاش هیچوقت بدنیا نمیومدم کاش هیچوقت با کوک بازی نمیکردم ... کاش هیچوقت هیچ پدر و مادری نداشتم ... کاش میشد همه چیز پاک بشه همه چیز دوباره شروع شه از اول نه بخاطر اشتباهتم که درستشون کنم برای اینکه یبار دیگه بتونم با کوک بازی کنم باهم بریم بار درسته من همیشه آدم بده داستانم ... ولی ... من واقا دوسش دارم
_خب...باشه ...
خواست بره که صداش کردم
_میا یااااا
بهم نگا کرد بش گفتم
_ازت ممنونم
یه لبخند زد و باز روشو برگردوند و رفت بیرون و درو بست لم دادم رو مبل و یه نفس عمیق کشیدم و به سقف خیره بودم ... خوبه ... خب ... خوبه
از زبان میا
از اتاق خارج شدم و رفتم سمت در خروجی سوار لیموزین شدم و رفتم خونه خودم در حیاط باز بود به راننده گفتم
_وایسا
از ماشین پیاده شدم و وارد حیاط شدم این عمارت مال پدر و مادرم بود که هر دو مرده بودن وارد عمارت شدم یه مرد بود که از پشت وایساده بود
_تو کی هستی...و...چرا اینجایی؟
_خانم لی هوم؟
و روشو برگردوند
_یانگ؟چی میخوای؟
_عوهوم پسره ک با تو نیست نه؟
_نه
_اها خب
_بخوامم جرئتشو ندارم
_خب کوک گفت بزا در بره گم شده به درک ولی خب میخوام مطمئنم شم که با تو نباشه میا
_یانگ...
_میا فقط راستشو بهم بگو...ما باهم بزرگ شدیم دختر...خوب میشناسمت
_نه اون با من نیست
سرشو انداخت پایین و از کنارم رد شد پشتم وایساد
_میا...اگه خبر دار بشم فکرایی تو کلته ... بخاطر بچه کوک هم شده میکشمت
و رفت وسط عمارت وایساده بودم عشق دیوونگیه ... کاش عاشق نمیشدم اونم عاشق اون مرتیکه واقعا؟ من فقط بخاطر اینکه باهاش بزرگ شدم عاشقش شدم؟ کاش میمردم...کاش هیچوقت بدنیا نمیومدم کاش هیچوقت با کوک بازی نمیکردم ... کاش هیچوقت هیچ پدر و مادری نداشتم ... کاش میشد همه چیز پاک بشه همه چیز دوباره شروع شه از اول نه بخاطر اشتباهتم که درستشون کنم برای اینکه یبار دیگه بتونم با کوک بازی کنم باهم بریم بار درسته من همیشه آدم بده داستانم ... ولی ... من واقا دوسش دارم
۱۴.۱k
۱۸ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۵۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.