وقتی به زور ازدواج می کنی پارت۱۰
پارت ۱۰
ا.ت ویو
فردا صبح
ازخواب که بیدار شدم توی بازو های قوی یه نفر بودم از عطرش فهمیدم هوسوک هست
آروم از زیر دستش اومدم بیرون احساس چسبندگی داشتم بین پاهام
وای نه من پریود شدم گندش بزنن کل چمدون هام ریختم به هم با خودم پد نیوردم رفتم بیرون هیچ کدوم از خدمتکارا هم بیدار نبودن
اجازه هم ندارم از خونه برم بیرون
ذهن ا.ت(هوسوک)
نه من نمی تونم به اون بگم ولی چاره ای نداشتم
رفتم آروم صداش کردم
ا.ت:هوسوکا ......هوسوکا بیدارشو لطفا
بیدار شد حالت نیم خیز شد
هوسوک:چته چی شده
ا.ت:من......چطور بگم .......پری......یود شدم .........پد ندارم ........الان باید چیکار کنم
هوسوک:آها برو از خدمتکارا بگیر
ا.ت:رفتم همه خواب بودن
هوسوک:همین الان نیاز هست
ا.ت:آره 😣
هوسوک:بیا اینجا بخواب تا برم برات بخرم
ا.ت:مرسی
هوسوک رفت بعد از۳۰ مین اومدبرام پد گرفته بود
ا.ت:هوسوکا خیلی ممنونم
هوسوک به تکون دادن سرش اکتفا کرد
ا.ت بعد از انجام دادن کاراش اومد کنار هوسوک دراز کشید
نگاهی به ساعت کرد خندش گرفت یعنی هوسوک رو ساعت ۴ونیم صبح بیدار کرده بود توی همین فکرا بود که به هوسوک بغلش کرد و توی بغ...لش به خواب رفت
صبح با دل درد شدیدی بیدار شد نگاه کرد تا هوسوک کنارش نیست
براش سوال بود چطور الان ساعت ۹ هست هنوز بیدارش نکرده
آروم با دل دردش رفت پایین که
آجوما(رییس خدمتکارا مورد اعتماد هوسوک )
ا.ت:آجوما ....آجوما
آجوما اومد کنار ا.ت
آجوما :چیشده دخترم
ا.ت:آجوما دلم درد می کنه قرصی دمنوشی چیز برام بیار
آجوما :باشه دخترم بیا بشین
ا.ت با کمک آجوما روی مبل نشست بعدش دراز کشید
که آجوما با یه قرص و دمنوش و کیسه آب گرم اومد پیشش
ا.ت:آجوما چه خبره من الان خوب میشم
آجوما:توکه به فکر خودت نیستی رنگ توی صورتت نمونده
ا.ت هم سرش رو تکون داد
ا.ت:آجوما راستی هوسوک کجاست
آجوما :صبح زود رفتن تاکید کردن بیدارتون نکنیم بهتون هم سر بزنم
ا.ت که ازاینکه هوسوک بهش توجه کرده قند توی دلش آب شد
ا.ت آروم از آجوما پرسید
ا.ت:آجوما شما مداد رنگی دارین
آجوما با چشمای اندازه نلبعکی
آجوما:مداد رنگی برای چی ......نه نداریم ولی اگر بخواین می تونم براتون جور کنم
ا.ت:آجوما نباید هوسوک چیزی بفهمه ها یعنی من رو می کشه
آجوما :باشه میگم برات بخرن
ا.ت:نه آجوما هر موقع خودتون رفتید بیرون برام بخرید اگر به هوسک بگن چی
آجوما:نگران نباش تا امشب دستت هست صدات می کنم بیا آشپز خونه ازم بگیرش
ا.ت ویو
فردا صبح
ازخواب که بیدار شدم توی بازو های قوی یه نفر بودم از عطرش فهمیدم هوسوک هست
آروم از زیر دستش اومدم بیرون احساس چسبندگی داشتم بین پاهام
وای نه من پریود شدم گندش بزنن کل چمدون هام ریختم به هم با خودم پد نیوردم رفتم بیرون هیچ کدوم از خدمتکارا هم بیدار نبودن
اجازه هم ندارم از خونه برم بیرون
ذهن ا.ت(هوسوک)
نه من نمی تونم به اون بگم ولی چاره ای نداشتم
رفتم آروم صداش کردم
ا.ت:هوسوکا ......هوسوکا بیدارشو لطفا
بیدار شد حالت نیم خیز شد
هوسوک:چته چی شده
ا.ت:من......چطور بگم .......پری......یود شدم .........پد ندارم ........الان باید چیکار کنم
هوسوک:آها برو از خدمتکارا بگیر
ا.ت:رفتم همه خواب بودن
هوسوک:همین الان نیاز هست
ا.ت:آره 😣
هوسوک:بیا اینجا بخواب تا برم برات بخرم
ا.ت:مرسی
هوسوک رفت بعد از۳۰ مین اومدبرام پد گرفته بود
ا.ت:هوسوکا خیلی ممنونم
هوسوک به تکون دادن سرش اکتفا کرد
ا.ت بعد از انجام دادن کاراش اومد کنار هوسوک دراز کشید
نگاهی به ساعت کرد خندش گرفت یعنی هوسوک رو ساعت ۴ونیم صبح بیدار کرده بود توی همین فکرا بود که به هوسوک بغلش کرد و توی بغ...لش به خواب رفت
صبح با دل درد شدیدی بیدار شد نگاه کرد تا هوسوک کنارش نیست
براش سوال بود چطور الان ساعت ۹ هست هنوز بیدارش نکرده
آروم با دل دردش رفت پایین که
آجوما(رییس خدمتکارا مورد اعتماد هوسوک )
ا.ت:آجوما ....آجوما
آجوما اومد کنار ا.ت
آجوما :چیشده دخترم
ا.ت:آجوما دلم درد می کنه قرصی دمنوشی چیز برام بیار
آجوما :باشه دخترم بیا بشین
ا.ت با کمک آجوما روی مبل نشست بعدش دراز کشید
که آجوما با یه قرص و دمنوش و کیسه آب گرم اومد پیشش
ا.ت:آجوما چه خبره من الان خوب میشم
آجوما:توکه به فکر خودت نیستی رنگ توی صورتت نمونده
ا.ت هم سرش رو تکون داد
ا.ت:آجوما راستی هوسوک کجاست
آجوما :صبح زود رفتن تاکید کردن بیدارتون نکنیم بهتون هم سر بزنم
ا.ت که ازاینکه هوسوک بهش توجه کرده قند توی دلش آب شد
ا.ت آروم از آجوما پرسید
ا.ت:آجوما شما مداد رنگی دارین
آجوما با چشمای اندازه نلبعکی
آجوما:مداد رنگی برای چی ......نه نداریم ولی اگر بخواین می تونم براتون جور کنم
ا.ت:آجوما نباید هوسوک چیزی بفهمه ها یعنی من رو می کشه
آجوما :باشه میگم برات بخرن
ا.ت:نه آجوما هر موقع خودتون رفتید بیرون برام بخرید اگر به هوسک بگن چی
آجوما:نگران نباش تا امشب دستت هست صدات می کنم بیا آشپز خونه ازم بگیرش
۴۱.۹k
۲۵ فروردین ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.