مادربزرگمادر بزرگ در حالي که با دهان بي دندان ،آب نبات قي
مادربزرگمادر بزرگ در حالي که با دهان بي دندان ،آب نبات قيچي را مي مکيد ادامه داد :آره مادر ، ُنه ساله بودم که شوهرم دادند ،از مکتب که اومدم ، ديدم خونه مون شلوغهمامانِ خدابيامرزم همون تو هشتي دو تا وشگون ريز ،از لپ هام گرفت تا گل بندازهتا اومدم گريه کنم گفت : هيس ، خواستگار آمدهخواستگار ، حاج احمد آقا ، خدا بيامرز چهل و دو سالش بود و من ُنه سالم...
۵۳۵
۲۲ دی ۱۳۹۲
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.