قلب آبی (پارت ۱)
از زبان ا/ت:
(من یه دختر ۲۳ ساله هستم که با خودم زندگی میکنم و کمی عجیبم)
امروز داشتم از کنار دریاچه نزدیک خونم راه میرفتم بیشتر اوقات این کارو میکنم تا از شلوغی دور بشم و افکارم باز بشه
رفتم و روی یه نیمکت نشستم و دفترم رو در اوردم داشتم یه چیزی مینوشتم و ایده میخواستم
از زبان تهیونگ :
امروز با یونتان اومدم کنار دریاچه تا راه بره که خسته شدم جای نشستن نبود برای همین کنار یه دختر که رو نیمکت نشسته بود نشستم
از زبان ا/ت :
میتونستم صدای پای افراد رو تشخیص بدم برای همین فهمیدم که یکی اومد کنارم نشست ولی بهش نگاه نکردم. حواسم تو نوشتم بود
از زبان تهیونگ:
دیدم دختره داره ی چیزی مینویسه ، ادم فوضولی نیستم ولی خوندمش ، نوشته هاش جالب بودن از این جور ادما خوشم میاد
از زبان ا/ت :
دفترم رو بستم و با اطرافم خیره شدم.. تو ارتباط گرفتن خوب نیستم ولی سعی کردم حرف بزنم
ا/ت : سگ خیلی نازی دارین ، اسمش چیه ؟
تهیونگ: اسمش یونتانه ... داشتین یه چیزی مینوشتین .. منم خوندمش.. ببخشید اگه ناراحتتون کردم.
ا/ت: واقعا؟ راستش من دنبال یه ایده بودم که یکی نظر بده
تهیونگ: خب .. واقعا خوب بود میخوام ادامه شو بدونم..
ا/ت : ( لبخند ریز ) اولی نفر هستین که هیچین حرفی میزنه خوشحال شدم
تهیونگ تو ذهنش :
نمیدونم چی شده ولی نگاهش بهم ارامش میداد ..
ا/ت : چیزی شده ؟
تهیونگ: نه.. نه ..خوبم.. ( با لکنت)
ا/ت : ( شروع میکنه به نوازش کردن سر یونتان).. چطوره اینجا یه کم قدم بزنیم؟ دوست دارم نظرتو بشنوم
تهیونگ: باشه :)
ذهن ا/ت : یه چند دقیقه قدم زدیم.. نگاه هایی که مینداخت خاص بود .. من چم شده؟
چند دقیقه بعد :
ا/ت : از هم دیگه خدافظی کردیم و من رفتم خونه .. خیلی خسته بودم دوش گرفتم و خوابیدم..
(من یه دختر ۲۳ ساله هستم که با خودم زندگی میکنم و کمی عجیبم)
امروز داشتم از کنار دریاچه نزدیک خونم راه میرفتم بیشتر اوقات این کارو میکنم تا از شلوغی دور بشم و افکارم باز بشه
رفتم و روی یه نیمکت نشستم و دفترم رو در اوردم داشتم یه چیزی مینوشتم و ایده میخواستم
از زبان تهیونگ :
امروز با یونتان اومدم کنار دریاچه تا راه بره که خسته شدم جای نشستن نبود برای همین کنار یه دختر که رو نیمکت نشسته بود نشستم
از زبان ا/ت :
میتونستم صدای پای افراد رو تشخیص بدم برای همین فهمیدم که یکی اومد کنارم نشست ولی بهش نگاه نکردم. حواسم تو نوشتم بود
از زبان تهیونگ:
دیدم دختره داره ی چیزی مینویسه ، ادم فوضولی نیستم ولی خوندمش ، نوشته هاش جالب بودن از این جور ادما خوشم میاد
از زبان ا/ت :
دفترم رو بستم و با اطرافم خیره شدم.. تو ارتباط گرفتن خوب نیستم ولی سعی کردم حرف بزنم
ا/ت : سگ خیلی نازی دارین ، اسمش چیه ؟
تهیونگ: اسمش یونتانه ... داشتین یه چیزی مینوشتین .. منم خوندمش.. ببخشید اگه ناراحتتون کردم.
ا/ت: واقعا؟ راستش من دنبال یه ایده بودم که یکی نظر بده
تهیونگ: خب .. واقعا خوب بود میخوام ادامه شو بدونم..
ا/ت : ( لبخند ریز ) اولی نفر هستین که هیچین حرفی میزنه خوشحال شدم
تهیونگ تو ذهنش :
نمیدونم چی شده ولی نگاهش بهم ارامش میداد ..
ا/ت : چیزی شده ؟
تهیونگ: نه.. نه ..خوبم.. ( با لکنت)
ا/ت : ( شروع میکنه به نوازش کردن سر یونتان).. چطوره اینجا یه کم قدم بزنیم؟ دوست دارم نظرتو بشنوم
تهیونگ: باشه :)
ذهن ا/ت : یه چند دقیقه قدم زدیم.. نگاه هایی که مینداخت خاص بود .. من چم شده؟
چند دقیقه بعد :
ا/ت : از هم دیگه خدافظی کردیم و من رفتم خونه .. خیلی خسته بودم دوش گرفتم و خوابیدم..
۵.۸k
۲۴ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.