پارت ۱۴
اونروز با گذاشتن قرار ازداج گذشت ولی..اشکای شبش نمیذاشت شب بهم بگذره...
...
_توی این دوروز تصمیمای بزرگی گرفتم...
دیدن دامنی کع از چشم همه سفیده ولی به چشم من سیاه میاد...دیدن لبخندی که من و شاد نشون میدونه ولی پشتش برعکسشو...گرفتن تصمیمی که پدرت میگه به نفعته ولی بیشتر به نفعشه...
لطفا تمومش کن...
ایکاش میتونستم بمیرم و دوباره متولد شم...
...
_اما اقای ویریا هنوز دو روزم از مرخصی گرفتن اون نمیگذره در ضمن اینجا کلی خدمتکار هست چرا فق...
_چون من میگم...
_امشب حرکت میکنیم..میخام صورت اون دخترو زمانی ببینم که نور خورشید افتاده روش!
...
_اوه کوانتا خیلی زیبا به نظر میرسی!
_ممنونم بچه ها...
ایکاش میشد خوشحالم به نظر برسم...
...
در نبود من عهده و کارای عمارت به دوش توی دوآنگ!
_بله سرورم!
_برو حیوون!
...
_زمانی که بچه بودم همیشه دزدکی به اتاق مادر میرفتم تا جواهراتش و بندازم دور سرم تا فقط تظاهر کنم که من یک عروسم و ساعتها مشغول بازی میشدم و دستام و قفل هم میکردم و از خدا میخاستم که روزی عروس شم...
ولی نه...الان دستام و قفل میکنم که یه اتفاقی مانع ازدواج بشه...دیگه از اتفاق گذشته..من یه معجزه میخام...
_خانم کوانتا کالسکه منتظره!
_الان میام حتما!
...
_با این جام
...
دختری با این نشونه کجا زندگی میکنه؟
...
_نوشیدنیات میشوم!
...
_دختری با این نشانی کدوم محله زندگی میکنه؟
...
_با این دست
...
_دختری رو میشناسید که این نشونی و داشته باشه؟
_بزارید ببینم..
...
_تمام مشکلاتت را کنار خواهم زد
...
_چطور نشونی این دختر و دارید ولی خبر ندارید امشب شب عقدشه؟
...
_و تو تا ابد برای من و من
...
_عقد؟
...
_تا ابد برای تو خواهم بود!
(تو این قسمت باید هم و ب.بوسن)
_کوانتا!
_ویریا اینجل چیکار میکنی؟
_صبر کنید...
_لطفا نزدیکم نشو ویریا!
_کوانتا!
_سرنوشت تقدیر من و تو رو برای هم ننوشته!
_اگه سرنوشت تونسته اینکار و بکنه منم میتونم پاکش کنم و از نو بنویسم حتی اگه قرار باشه صدها بار و صدها صفحه و صدها سال از عمرم و بدم!
_نمیتونی ویریا من تصمیم خودم و گرفتم...
_اینجا چه خبره؟
_پدر من این اقارو نمیشناسم!
_کوانتا... ؟
_من با تو هیچ ارتباطی ندارم...
...
_کوانتا؟کوانتا
...
_توی این دوروز تصمیمای بزرگی گرفتم...
دیدن دامنی کع از چشم همه سفیده ولی به چشم من سیاه میاد...دیدن لبخندی که من و شاد نشون میدونه ولی پشتش برعکسشو...گرفتن تصمیمی که پدرت میگه به نفعته ولی بیشتر به نفعشه...
لطفا تمومش کن...
ایکاش میتونستم بمیرم و دوباره متولد شم...
...
_اما اقای ویریا هنوز دو روزم از مرخصی گرفتن اون نمیگذره در ضمن اینجا کلی خدمتکار هست چرا فق...
_چون من میگم...
_امشب حرکت میکنیم..میخام صورت اون دخترو زمانی ببینم که نور خورشید افتاده روش!
...
_اوه کوانتا خیلی زیبا به نظر میرسی!
_ممنونم بچه ها...
ایکاش میشد خوشحالم به نظر برسم...
...
در نبود من عهده و کارای عمارت به دوش توی دوآنگ!
_بله سرورم!
_برو حیوون!
...
_زمانی که بچه بودم همیشه دزدکی به اتاق مادر میرفتم تا جواهراتش و بندازم دور سرم تا فقط تظاهر کنم که من یک عروسم و ساعتها مشغول بازی میشدم و دستام و قفل هم میکردم و از خدا میخاستم که روزی عروس شم...
ولی نه...الان دستام و قفل میکنم که یه اتفاقی مانع ازدواج بشه...دیگه از اتفاق گذشته..من یه معجزه میخام...
_خانم کوانتا کالسکه منتظره!
_الان میام حتما!
...
_با این جام
...
دختری با این نشونه کجا زندگی میکنه؟
...
_نوشیدنیات میشوم!
...
_دختری با این نشانی کدوم محله زندگی میکنه؟
...
_با این دست
...
_دختری رو میشناسید که این نشونی و داشته باشه؟
_بزارید ببینم..
...
_تمام مشکلاتت را کنار خواهم زد
...
_چطور نشونی این دختر و دارید ولی خبر ندارید امشب شب عقدشه؟
...
_و تو تا ابد برای من و من
...
_عقد؟
...
_تا ابد برای تو خواهم بود!
(تو این قسمت باید هم و ب.بوسن)
_کوانتا!
_ویریا اینجل چیکار میکنی؟
_صبر کنید...
_لطفا نزدیکم نشو ویریا!
_کوانتا!
_سرنوشت تقدیر من و تو رو برای هم ننوشته!
_اگه سرنوشت تونسته اینکار و بکنه منم میتونم پاکش کنم و از نو بنویسم حتی اگه قرار باشه صدها بار و صدها صفحه و صدها سال از عمرم و بدم!
_نمیتونی ویریا من تصمیم خودم و گرفتم...
_اینجا چه خبره؟
_پدر من این اقارو نمیشناسم!
_کوانتا... ؟
_من با تو هیچ ارتباطی ندارم...
...
_کوانتا؟کوانتا
۹۴۴
۳۰ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.