دو پارتی فلیکس:) p1
وقتی میرید عروسی...🪻
با کلافگی کمد لباس ها تو باز کردی و به لباس های رنگارنگت نگاه کردی. به عروسی خواهرت با فیلیکس دعوت شده بودی و می خواستی بهترین لباستو بپوشی.
یه لباست نظرت رو جلب کرد. از داخل کمد برداشتی که فهمیدی این همون لباسیه که مدنظرته. لباسی سفید که آستین نداشت و بالا تنه اش با مروارید به شکل های پروانه کار شده بود. به همراه دامنی کوتاه و جذب. لباس رو پوشیدی و نگاهی توی آینه ی قدی به خودت کردی. از لباس راضی بودی. به سمت میز آرایش رفتی و تصمیم گرفتی آرایش لایتی انجام بدی. بعد کشوی میزتو باز کردی و چند تا اکسسوری برداشتی. یه گردنبند نقره ای رنگ که تعدادی پروانه ازش آویزون بود و به همراه گوشواره های میخی پروانه ای.
در حال انداختن گوشواره هات بودی که فیلیکس با کت و شلوار مشکی وارد اتاق شد.
از داخل آینه مقابلت نگاهی بهش کردی و گفتی: جذاب شدی.
اما اون داشت با خشم بهت نگاه می کرد.
سوالی بهش نگاه کردی و گفتی : چیزی شده؟
با پوزخند گفت: چیزی شده؟
فکر کنم برات روشن کرده بودم که همچین لباسی نپوشی.
پوفی از کلافگی کشیدی و از روی صندلی بلند شدی و گفتی: میشه بس کنی؟ می خوام برم عروسی خواهرم چه اشکالی داره؟
با عصبانیت گفت:عوضش کن.
گفتی : نه.
با صدای بلند گفت: گفتم عوضش کن! اما کاری نکردی که اومد سمتت که هلش دادی و به سمت در رفتی و گفتی : داره دیر میشه. باید بریم.
اونم عصبانی گفت: پس می خوای بازی کنی؟
و با سرعت از کنارت رد شد.
تو هم آروم کفش هاتو پوشیدی و وارد ماشین شدی. در حین راه هیج حرفی بین تو و فیلیکس ردوبدل نشد اما می تونستی نگاه های فیلیکس رو روی خودت احساس کنی البته توجهی نمی کردی.
با کلافگی کمد لباس ها تو باز کردی و به لباس های رنگارنگت نگاه کردی. به عروسی خواهرت با فیلیکس دعوت شده بودی و می خواستی بهترین لباستو بپوشی.
یه لباست نظرت رو جلب کرد. از داخل کمد برداشتی که فهمیدی این همون لباسیه که مدنظرته. لباسی سفید که آستین نداشت و بالا تنه اش با مروارید به شکل های پروانه کار شده بود. به همراه دامنی کوتاه و جذب. لباس رو پوشیدی و نگاهی توی آینه ی قدی به خودت کردی. از لباس راضی بودی. به سمت میز آرایش رفتی و تصمیم گرفتی آرایش لایتی انجام بدی. بعد کشوی میزتو باز کردی و چند تا اکسسوری برداشتی. یه گردنبند نقره ای رنگ که تعدادی پروانه ازش آویزون بود و به همراه گوشواره های میخی پروانه ای.
در حال انداختن گوشواره هات بودی که فیلیکس با کت و شلوار مشکی وارد اتاق شد.
از داخل آینه مقابلت نگاهی بهش کردی و گفتی: جذاب شدی.
اما اون داشت با خشم بهت نگاه می کرد.
سوالی بهش نگاه کردی و گفتی : چیزی شده؟
با پوزخند گفت: چیزی شده؟
فکر کنم برات روشن کرده بودم که همچین لباسی نپوشی.
پوفی از کلافگی کشیدی و از روی صندلی بلند شدی و گفتی: میشه بس کنی؟ می خوام برم عروسی خواهرم چه اشکالی داره؟
با عصبانیت گفت:عوضش کن.
گفتی : نه.
با صدای بلند گفت: گفتم عوضش کن! اما کاری نکردی که اومد سمتت که هلش دادی و به سمت در رفتی و گفتی : داره دیر میشه. باید بریم.
اونم عصبانی گفت: پس می خوای بازی کنی؟
و با سرعت از کنارت رد شد.
تو هم آروم کفش هاتو پوشیدی و وارد ماشین شدی. در حین راه هیج حرفی بین تو و فیلیکس ردوبدل نشد اما می تونستی نگاه های فیلیکس رو روی خودت احساس کنی البته توجهی نمی کردی.
۱۵.۰k
۱۴ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.