پارت 5
《با اون تونستم》
《پارت ۵》
در زدم و داخل شدم.وقتی رفتم تو بابا پشت میز کارش بود و بعد از دیدن بلند شد و در آغوشم گرفت.چه استقبال گرمی!امیدوارم بعد از نه گفتنم هم همینطور لبخند رو لبات باقی بمونه.
[پدر ا.ت &]
&اااا.ت دختر عزیزم خوش اومدی.
-ممنون پدر
&خسته ای درسته.گفتم اتاقت رو آماده کنن.برو استراحت کن.
-اما پدر برای چیز واجب تری اینجام.درست نمیگم؟
&چرا کاملا درسته و...[حرفش رو قطع کردم]
-پدر من قصد برگشت نداشتم و تنها دلیل اومدنم اینکه بگم نمیخوام وارثت باشم.
&چی؟[چهره مات برده]
-گفتم که قرار نیس من وارثت کار و زندگیت بشم.همین!
&ولی ا.ت اینطور نمیشه تو تنها بچه منی.من باید همه چیزم رو به تو بسپارم.تو هم که دختر با عرضه ای هستی.
-من نمیدونم یه راهی براش پیدا کن بابا.تو که همه چیو خوب بلدی!
&بشین تا کمی فکر کنم.
نشستم و بابا هم صندلیشو رو به پنجره کرده بود و فکر میکرد تا اینکه سکوت رو شکوند
&تنها یه راه وجود داره
-اونوقت اون راه چیه؟
&باید ازدواج کنی
-😂😂😂الان من ازدواج کنم مشکلت حل میشه؟
&خیلی خنده داره؟
-نباید به این چیز مسخره ای که گفتی بخندم؟
&ببین ا.ت ازدواج تو با یه فرد معمولی که نیس با یکی از همکارام ازدواج کن تا بتونم به عنوان عضو خانواده همه چیز بپسرم بهش.البته یکم مراحل داره که خب مهم نیس ولی من باید همه چیزو به یه کار بلد بدم و حتما هم عضو خانوادم باشه .
[خنده هام که از سر تمسخر بود و قطع شد]
-چی؟بابا خوبی؟من میگم کار و بار تو رو نمیخوام بعد میگی با یه آدمی که با این چیزا سروکار داره ازدواج کنم؟تو پدرمی و دوسم داری و میتونم باهات کنار بیام حالا میگی برو با یکی که غریبه هم هس ازدواج کن.متوجه هستی چی میگی؟
&ببین ا.ت من راه دیکه ای پیدا نمیکنم.یا بمون و قبول کن.یا همه چیو با یه ازدواج سوری تموم کن.
-راجبش فکر میکنم..در ضمن میخوام تا زمانی که کره میمونم تو یه خونه جدا بمونم
&باشه
-من میرم جانگ سوک پایین منتظرمه
&دخترم فکر کن..این دو تا راه تنها برات باقیه.بهم خبر بده
بعد از شنیدن حرفاش از اتاق زدم بیرون و سریع رفتم پایین تا از عمارت خارج شم...اینجا خیلی خفه کنندس.
بعد از بیرون اومدن با جانگ سوک فقط رفتم بیرون بگردم بلکه آروم شم ولی حرفای مزخرف بابا تو ذهنم میپیچید.لعنتی بد جور ذهنم رو درگیر کرده بود
حدود ۷، ۷ و نیم شب با جانگ سوک تو یه رستوران نشسته بودیم که گوشی جانگ سوک زنگ خورد و بعد از جواب دادن برگشت پیشم
[جانگ سوک &]
&پاشو بریم
-کجا؟
&خونت.اماده شده
-باش.خیلی دوره؟
&نه همین نزدیکیاس
-خوبه
وقتی رسیدیم آدرسی که باید میرفتیم چشمم خورد به یه عمارت خیلی بزرگ
-جانگ مطمئنی اینجاس؟
&آره
-اما من فقط یه خونه معمولی خواستم.این چیه؟برای یه نفر خیلی زیاده؟حتی از عمارت فرانسه هم بزرگ تره!
&بسه دیگه کوچولو چقد غر میزنی.اگر بابای من یه همچین عمارتی مینداخت زیر پام خودمو از خوشحالی میکشتم[لحن شوخی و خنده]
-باشه بابا.اگر دوس داری من اینو بندازم زیر پات؟[خنده]
&چه عجب ما دوباره خنده تورو دیدیم!از وقتی برگشتیم حتی لبخندم نزده بودی
بعد این حرفش هیچی به زبونم نیومد.
&خب بیا بریم داخل رو نشونت بدم.
-اوکی
رفتیم داخل و شروع کرد توضیح دادن از اجزای خونه و اینکه چی کجاس و موقعیت مکانی خوبی داره و اینکه دسترسیم به همه چی عالیه
&و در آخرم اینکه چمدونات رو قبلا آوردن
-عِ..مرسی
&خواهش میکنم.فعلا کاری با من نداری؟
-نه ممنون
بعد از رفتن جانگ سوک رفتم تو اتاق و لباسام رو عوض کردم....
یه دو سه روزی از وقتی اومدم گذشته...
همه این روز ها رو با وقت هدر کردن گذروندم و حوصلم خیلی سر رفته بود.من یه آدم کاری و با برنامه بودم و حالا از این بیکاری حالم داشت بد میشد تا اینکه یه تصمیمی گرفتم....
《پارت ۵》
در زدم و داخل شدم.وقتی رفتم تو بابا پشت میز کارش بود و بعد از دیدن بلند شد و در آغوشم گرفت.چه استقبال گرمی!امیدوارم بعد از نه گفتنم هم همینطور لبخند رو لبات باقی بمونه.
[پدر ا.ت &]
&اااا.ت دختر عزیزم خوش اومدی.
-ممنون پدر
&خسته ای درسته.گفتم اتاقت رو آماده کنن.برو استراحت کن.
-اما پدر برای چیز واجب تری اینجام.درست نمیگم؟
&چرا کاملا درسته و...[حرفش رو قطع کردم]
-پدر من قصد برگشت نداشتم و تنها دلیل اومدنم اینکه بگم نمیخوام وارثت باشم.
&چی؟[چهره مات برده]
-گفتم که قرار نیس من وارثت کار و زندگیت بشم.همین!
&ولی ا.ت اینطور نمیشه تو تنها بچه منی.من باید همه چیزم رو به تو بسپارم.تو هم که دختر با عرضه ای هستی.
-من نمیدونم یه راهی براش پیدا کن بابا.تو که همه چیو خوب بلدی!
&بشین تا کمی فکر کنم.
نشستم و بابا هم صندلیشو رو به پنجره کرده بود و فکر میکرد تا اینکه سکوت رو شکوند
&تنها یه راه وجود داره
-اونوقت اون راه چیه؟
&باید ازدواج کنی
-😂😂😂الان من ازدواج کنم مشکلت حل میشه؟
&خیلی خنده داره؟
-نباید به این چیز مسخره ای که گفتی بخندم؟
&ببین ا.ت ازدواج تو با یه فرد معمولی که نیس با یکی از همکارام ازدواج کن تا بتونم به عنوان عضو خانواده همه چیز بپسرم بهش.البته یکم مراحل داره که خب مهم نیس ولی من باید همه چیزو به یه کار بلد بدم و حتما هم عضو خانوادم باشه .
[خنده هام که از سر تمسخر بود و قطع شد]
-چی؟بابا خوبی؟من میگم کار و بار تو رو نمیخوام بعد میگی با یه آدمی که با این چیزا سروکار داره ازدواج کنم؟تو پدرمی و دوسم داری و میتونم باهات کنار بیام حالا میگی برو با یکی که غریبه هم هس ازدواج کن.متوجه هستی چی میگی؟
&ببین ا.ت من راه دیکه ای پیدا نمیکنم.یا بمون و قبول کن.یا همه چیو با یه ازدواج سوری تموم کن.
-راجبش فکر میکنم..در ضمن میخوام تا زمانی که کره میمونم تو یه خونه جدا بمونم
&باشه
-من میرم جانگ سوک پایین منتظرمه
&دخترم فکر کن..این دو تا راه تنها برات باقیه.بهم خبر بده
بعد از شنیدن حرفاش از اتاق زدم بیرون و سریع رفتم پایین تا از عمارت خارج شم...اینجا خیلی خفه کنندس.
بعد از بیرون اومدن با جانگ سوک فقط رفتم بیرون بگردم بلکه آروم شم ولی حرفای مزخرف بابا تو ذهنم میپیچید.لعنتی بد جور ذهنم رو درگیر کرده بود
حدود ۷، ۷ و نیم شب با جانگ سوک تو یه رستوران نشسته بودیم که گوشی جانگ سوک زنگ خورد و بعد از جواب دادن برگشت پیشم
[جانگ سوک &]
&پاشو بریم
-کجا؟
&خونت.اماده شده
-باش.خیلی دوره؟
&نه همین نزدیکیاس
-خوبه
وقتی رسیدیم آدرسی که باید میرفتیم چشمم خورد به یه عمارت خیلی بزرگ
-جانگ مطمئنی اینجاس؟
&آره
-اما من فقط یه خونه معمولی خواستم.این چیه؟برای یه نفر خیلی زیاده؟حتی از عمارت فرانسه هم بزرگ تره!
&بسه دیگه کوچولو چقد غر میزنی.اگر بابای من یه همچین عمارتی مینداخت زیر پام خودمو از خوشحالی میکشتم[لحن شوخی و خنده]
-باشه بابا.اگر دوس داری من اینو بندازم زیر پات؟[خنده]
&چه عجب ما دوباره خنده تورو دیدیم!از وقتی برگشتیم حتی لبخندم نزده بودی
بعد این حرفش هیچی به زبونم نیومد.
&خب بیا بریم داخل رو نشونت بدم.
-اوکی
رفتیم داخل و شروع کرد توضیح دادن از اجزای خونه و اینکه چی کجاس و موقعیت مکانی خوبی داره و اینکه دسترسیم به همه چی عالیه
&و در آخرم اینکه چمدونات رو قبلا آوردن
-عِ..مرسی
&خواهش میکنم.فعلا کاری با من نداری؟
-نه ممنون
بعد از رفتن جانگ سوک رفتم تو اتاق و لباسام رو عوض کردم....
یه دو سه روزی از وقتی اومدم گذشته...
همه این روز ها رو با وقت هدر کردن گذروندم و حوصلم خیلی سر رفته بود.من یه آدم کاری و با برنامه بودم و حالا از این بیکاری حالم داشت بد میشد تا اینکه یه تصمیمی گرفتم....
۵.۰k
۲۷ آذر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.