فیک(??Why you)پارت(44)
فلش بک به یه هفته بعد توکتابخونه
ا/ت:یاااااااااااااا هیچی به ذهنم نمیرسهههههههه سرشو کوبوند روی میز*
دستاشو کرد تو موهاش و پریشونشون کرد*
ا/ت:آیگو آیگو آیگوووووو من همه کتابا رو گشتم
موجیو :ا..الباب شاید بتونم کمکتون کنم^_^'
ا/ت:سرشو بلند کرد*
ا/ت:موجبوووووو .....نزدیکه یه هفتست که کل کتابای این خراب شده رو میگردبم انگار نه انگار....هییبیی.دوباره سرشو گذاشت روی میز*
ا/ت:تو تمومه تلاشند کردی....مرسی موجیو...تنها راه همین بود
موجیو: ولی الباب یه راهی هستش!
ا/ت:چه راهی؟؟کلافه*
موجیو:شمارو به گذشته بفرستم!
ا/ت یهو به موجیو نگاه کرد ...بعداز چند دقیقه زد زیر خنده*
ا/ت:چی؟؟؟..(خنده)شوخی میکنی دیگه نه؟؟
موجیو:به صورتم میخوره شوخی کنم الباب؟؟-_-
ا/ت:No
ا/ت:خوب.....باید چیکار کنیم؟؟
موجیو:باید ۱بر کنیم تا ماه کامل بشه الباب و خوب فکر کنم با این وجود یه هفته طول میکشه!
ا/ت:.......خوب حداقل خوبه بیشتر از یه هفته نیست...باشه صبر میکنم
موجیو:ولی...
ا/ت:ولی چی؟؟
موجیو:خوب تا اون موقع....نباید کسیو ببوسید یا شرابی چیزی بخورید الباب!
ا/ت:•_•
موجیو:•_•
ا/ت:اوکی...بریم؟ یکمی استراحت کنیم حداقل ...آیش ....مردم. گردنشو ماساژ داد*
فلش بک شب اتاق رو تخت خواب*
ا/ت:هییییی.......خیره شدن به سقف*
ا/ت:نه میتونم بگم زندگیم کسل کنندس نه میتونم بگم آرمه .خنده*
ا/ت:هییییی....خیلی کنجکاوم بدونم چرا هچکس بهم چیزی نمیگه.....ولی اشکالی نداره بالاخره میفهمم که .همینطوری داشت حرف میزد که خوابش برد .....
خواب*
ا/ت:اینجا کجاست؟؟؟؟
راه رفتن*
ا/ت:واو.....چقدر اینجا باحاله....مثله دوران پادشاهی چوسانه قدیمه یا شایدم قبل تر هرچی باشه خیلی ......وایسا ببینم دارم چی میگم ولی بیخی خیلی باحاله......وات؟؟؟؟من الان...چجوری ؟؟؟چجوری اومدم یه مکان دیگه؟!
تهیونگ:نههههههههههه...نه.....عوض میکشتمتتتتتتتتتتتتتتتتتت!
ا/ت:ترسیدن*
ناشناس:هه...تو؟؟اون دوستای چلمنگت نتونست کاری کنه اونوقت تو میخوای چیکار کنی؟؟؟خنده*
تهیونگ:تقاص اینکاراتو پس میدی عوضی!
گریه،فریاد!
ناشناس:آخی گریه میکنی؟؟؟؟؟ادا دراوردن*.....ولی..برام اصلا مهم نیست.خنده*
ا/ت:یه دختر......تو بغل تهیونگ اونم خونی بود..........یومی که دقت کردم اعضا رو دیدم ......همشون خونی رو زمین بودن ولی هنوز نفس میکشیدن ...........چ....چرا.........داره اینطوری میشه.....؟؟؟.رفتم جلوتر.....ولی ولی انگار منو نمیدیدم.....نتونستم جلوتر برم سرم تیر کشید نشستم زمین فریاد کشیدم ....از این وضعیت متنفرنم.....نمیدونستم چه اتفاقی داشت میوفتاد از طرفی درد سرم از طرفی دیدن این صحنه ....*
ویو اعضا بیرون از خواب ا/ت*
جیهوپ:بچه ها هنوز ا/ت بیدار نشده....نکنه مریضی چیزی شده حتی یه هفتس که درست حسابی غذا نخورده
نامجون:این چند وقت همش کتابخونه قدیمی بوده دیگه خیلی داره به خودش فشار میاره
جیمین:بدم بیدارش کنم؟؟؟
یونگی :آره این خوبه
جین:آره برو بیدارش کن
تهیونگ:......
جیمین:یا تهیونگ تو چرا چیزی نمیگی؟؟؟؟
تهیونگ:چی بگم خو؟؟
جیمین:هیچی!
رفت*
تهیونگ:وات؟؟؟؟این چش بود؟؟
جیهوپ:هممون نگران ا/ته ایم بخاطره همونه...هوففف دختره لجباز....
تهیونگ:.........کمی نگران بود ولی سعی کرد این نگرانید نشون نده پس کمی از قهوه فنجون نوشید ......حتی حواسش نبود که اصلا قهوه دوست نداشت:)
ویو جیمین:داشتم دیگه نگرانش می شدم تصمیم گرفتم برم ببینم چی شده اصلا پیداش نیست ...
ا/ت:یاااااااااااااا هیچی به ذهنم نمیرسهههههههه سرشو کوبوند روی میز*
دستاشو کرد تو موهاش و پریشونشون کرد*
ا/ت:آیگو آیگو آیگوووووو من همه کتابا رو گشتم
موجیو :ا..الباب شاید بتونم کمکتون کنم^_^'
ا/ت:سرشو بلند کرد*
ا/ت:موجبوووووو .....نزدیکه یه هفتست که کل کتابای این خراب شده رو میگردبم انگار نه انگار....هییبیی.دوباره سرشو گذاشت روی میز*
ا/ت:تو تمومه تلاشند کردی....مرسی موجیو...تنها راه همین بود
موجیو: ولی الباب یه راهی هستش!
ا/ت:چه راهی؟؟کلافه*
موجیو:شمارو به گذشته بفرستم!
ا/ت یهو به موجیو نگاه کرد ...بعداز چند دقیقه زد زیر خنده*
ا/ت:چی؟؟؟..(خنده)شوخی میکنی دیگه نه؟؟
موجیو:به صورتم میخوره شوخی کنم الباب؟؟-_-
ا/ت:No
ا/ت:خوب.....باید چیکار کنیم؟؟
موجیو:باید ۱بر کنیم تا ماه کامل بشه الباب و خوب فکر کنم با این وجود یه هفته طول میکشه!
ا/ت:.......خوب حداقل خوبه بیشتر از یه هفته نیست...باشه صبر میکنم
موجیو:ولی...
ا/ت:ولی چی؟؟
موجیو:خوب تا اون موقع....نباید کسیو ببوسید یا شرابی چیزی بخورید الباب!
ا/ت:•_•
موجیو:•_•
ا/ت:اوکی...بریم؟ یکمی استراحت کنیم حداقل ...آیش ....مردم. گردنشو ماساژ داد*
فلش بک شب اتاق رو تخت خواب*
ا/ت:هییییی.......خیره شدن به سقف*
ا/ت:نه میتونم بگم زندگیم کسل کنندس نه میتونم بگم آرمه .خنده*
ا/ت:هییییی....خیلی کنجکاوم بدونم چرا هچکس بهم چیزی نمیگه.....ولی اشکالی نداره بالاخره میفهمم که .همینطوری داشت حرف میزد که خوابش برد .....
خواب*
ا/ت:اینجا کجاست؟؟؟؟
راه رفتن*
ا/ت:واو.....چقدر اینجا باحاله....مثله دوران پادشاهی چوسانه قدیمه یا شایدم قبل تر هرچی باشه خیلی ......وایسا ببینم دارم چی میگم ولی بیخی خیلی باحاله......وات؟؟؟؟من الان...چجوری ؟؟؟چجوری اومدم یه مکان دیگه؟!
تهیونگ:نههههههههههه...نه.....عوض میکشتمتتتتتتتتتتتتتتتتتت!
ا/ت:ترسیدن*
ناشناس:هه...تو؟؟اون دوستای چلمنگت نتونست کاری کنه اونوقت تو میخوای چیکار کنی؟؟؟خنده*
تهیونگ:تقاص اینکاراتو پس میدی عوضی!
گریه،فریاد!
ناشناس:آخی گریه میکنی؟؟؟؟؟ادا دراوردن*.....ولی..برام اصلا مهم نیست.خنده*
ا/ت:یه دختر......تو بغل تهیونگ اونم خونی بود..........یومی که دقت کردم اعضا رو دیدم ......همشون خونی رو زمین بودن ولی هنوز نفس میکشیدن ...........چ....چرا.........داره اینطوری میشه.....؟؟؟.رفتم جلوتر.....ولی ولی انگار منو نمیدیدم.....نتونستم جلوتر برم سرم تیر کشید نشستم زمین فریاد کشیدم ....از این وضعیت متنفرنم.....نمیدونستم چه اتفاقی داشت میوفتاد از طرفی درد سرم از طرفی دیدن این صحنه ....*
ویو اعضا بیرون از خواب ا/ت*
جیهوپ:بچه ها هنوز ا/ت بیدار نشده....نکنه مریضی چیزی شده حتی یه هفتس که درست حسابی غذا نخورده
نامجون:این چند وقت همش کتابخونه قدیمی بوده دیگه خیلی داره به خودش فشار میاره
جیمین:بدم بیدارش کنم؟؟؟
یونگی :آره این خوبه
جین:آره برو بیدارش کن
تهیونگ:......
جیمین:یا تهیونگ تو چرا چیزی نمیگی؟؟؟؟
تهیونگ:چی بگم خو؟؟
جیمین:هیچی!
رفت*
تهیونگ:وات؟؟؟؟این چش بود؟؟
جیهوپ:هممون نگران ا/ته ایم بخاطره همونه...هوففف دختره لجباز....
تهیونگ:.........کمی نگران بود ولی سعی کرد این نگرانید نشون نده پس کمی از قهوه فنجون نوشید ......حتی حواسش نبود که اصلا قهوه دوست نداشت:)
ویو جیمین:داشتم دیگه نگرانش می شدم تصمیم گرفتم برم ببینم چی شده اصلا پیداش نیست ...
۱۰.۳k
۱۴ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.