یکشنبه صبح وقتی از خواب بیدار شدم گلوم خیلی درد میکرد.پیش
یکشنبه صبح وقتی از خواب بیدار شدم گلوم خیلی درد میکرد.پیش خودم گفتم حتما بازم حساسیت های سر صبحه که همیشه هست و بی توجه بودم بهش ولی هرچی زمان میگذشت حال من بدتر و خراب تر میشد تا جایی که دیگه مطمئن شدم سرما خوردم و حالم اصلا خوب نیست.بابام چند روز پیشش سرما خورده بود به خاطر کولر و منم از بابام گرفته بودم به احتمال زیاد.البته شب قبلشم با موهای خیس جلوی کولر نشسته بودم تو اتاقم داشتم تی وی میدیدم.خلاصه با هر زوری بود تا غروب صبر کردم تا بابام بیاد بریم دکتر.(دیگه ببینید چه قدر حالم بد بود خودم راضی شدم برم دکتر و البته کلی کار و درسم داشتم و برای اینکه عقب نمونم راضی شدم برم)مطمئن بودم کمه کم یه پنی سیلین و یه دگزا اتنظارم رو میکشن به خاطر همین خودم رو اماده کرده بودم.تو بیمارستان به خانوم دکتره گفتم گلوم درد میکنه فقط.بابام از دکتره خواست برای مامان بزرگم چندتا پماد بنویسه بابام رفت قبض بگیره من و دکتره تنها شدیم.دکتره شروع کرد توضیح دادن راجب نسخه بلند بالایی که برام نوشته بود.گفت یه امپول برات نوشتم بزن(هین این حرف رو زد سکوت کرد و رفت تو فکر منم تو دلم کلی ذوقیدم که حالا خوبه پنی سیلین نداده و کلی خوشحال بودم از این بابت ولی زیاد خوشحالیم دوام نداشت.)بعد چند لحظه مکث و از فکر دراومدن ادامه داد یه پنی سیلینم مینویسم اینم بزنی خوب میشی.ادامه داد پنی سیلین زدی تا حالا؟ تو دلم گفتم کجای کاری خانوم دکتر؟کلا دکترا من رو میبینن نمیدونم چه علاقه ای دارن فقط پنی سیلین بنویسن برام.گفتم بله زدم.بعد با بابام رفتم داروخانه و مسئول داروخانه بعد از نیم ساعت اومد.تو مدت من هی رژه میرفتم تو اورژانس.بابام میگفت بیا رو صندلیا بشین من میگفتم نه چندشم میشه بشینم رو این صندلیا.کلا از همه چیز بیمارستان چندشم میشه فکر میکنم کثیفه.داروها رو گرفتیم زود رفتم بخش بستری خواهران.هیچوقت اتاق تزریقات نمیرم میرم ایستگاه پرستاری و بخش بستری.یه پرستار خیلی خیلی مهربون اونجا بود ازم پرسید کی پنی سیلین زدی؟ گفتم من هر چهار فصل پارسال زدم.با خنده ادامه دادم بهار.تابستون.پاییز.زمستون.قیافه پرستاره دیدن داشت.بِروبِر من رو نگاه میکرد.پرستاره گفت امسال که نزدی پس باید تست بشی.راستش رو بخواین نمیدونم چرا هیچ ترس و استرسی نداشتم.خیلی خیلی خونسرد بودم.گفت با سرنگ تست برات تست نمیکنم چون رسوب میکنه.یه سرنگ معمولی برداشت پنی سیلین رو کشید توش.بهم گفت برو تو بشین رو صندلی منم که حرف گوش کن رفتم داخل.رو دست راستم پنبه کشید و سوزن رو فرو کرد.هیچی حس نکردم ولی امان از وقتی که داشت پنی سیلین رو تزریق میکرد.دلم میخواست جیغ بکشم،اربده بزنم،سرم رو بزنم تو دیوار،پرستاره رو خفه کنم و ....انگار یه نفر تیغ گرفته بود تو دستش از ارنج تا مچ دست من رو داشت پاره میکرد.انگار ماهیچه های دستم داشتن تیکه تیکه کنده میشدن.وحشتناک درد داشت.الانم به اندازه همون سوزن رو دستم سفت شده و قرمز و انگار یه تیکه چوب زیر پوستمه.بعد یه ربع رفتم پیشش گفت برو بخواب.همون موقع شیف پرستارا عوض میشد ولی اون پرستاره موند کار من رو بکنه بعد بره.دوتا پرستار اومدن بالا سرم.یکی همون مهربونه یکیم پرستاره شبفت شب.اول 1200 رو زد بهم صدام در نیومد.حتی دردمم نیومد که واسه خودمم جای تعجب داشت.پرستاره با یه صدای پر تعجب گفت چه دختر قوی!!!! اولین نفری هستی که میبینم اینجوری اروم این امپول رو زدی.با خنده ادامه داد الان خود من بودم فریاد میزدم.(فکر کنم میترسید از امپول)یه لحظه یاد این بچه هایی افتادم که حین تزریق باهاشون حرف میزنن تا حواسشون پرت بشه و گریه نکنن یا بذارن پرستاره کارش رو بکنه. اون حرف میزد تو طول حرف زدن امپول دگزام رو هم زد.وقتیم تموم شد گفت پاشو خانومی تموم شد.منم با نیش باز گفتم ممنون.از تخت اومدم پایین تازه درد پاهام شروع شد و پاهام شروع کرد لرزیدن.حالا مگه لرزشش بند میومد؟روز بعدش صدام گرفت خفن ناک ولی الان بهترم خدا رو شکر ولی کامل خوب نشدم
۳۱.۴k
۲۳ شهریور ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.