✨🍂پارت7🍂✨
ویو ماری
کلی داشتیم میخندیدیم که هاینی و سه هیون اومدن هاینی سریع پرید بغلم
هاینی: اجیییییییی
ماری: امتحان امروزت چطور بود؟
هاینی: هرو جواب دادم دیگه نمیدونم چند میشم
می سان: هاینی جونننن معلومه که 20 میشیییی
ماینی: امید وارم
پاشدم رفتم سمت سه هون
سه هون اروم: ابجی مگه این همون نبود که میخواست بهت تجاوز کنه
براش تعریف کردم
سه هون: بازم مواظب خودت باش
ماری: باشه.... اینا رو ول کن خودت چطور امتحان دادی؟؟؟؟
سه هون: ابجی چیزه اممم
ماری: از زیرش در نرو بگو
سه هون کمرمو گرفت لپامو
سریع بوسید با عجله گفت: من دیگه برم ابجی خداحافظ
دان بی: قشنگ معلومه تر زده
کوک: این بچه کوچولو کیه؟
ماری: ابجیمه
کوک: میشه یه بار بیاریش با هم بازی کنیم؟
ماری: نه اون درس داره امتحان داره قرار نیس بازی زیاد بکنه
هاینی: ابجییییی این یه هفته رو اصلا تلوزیون ندیدم بازی نکردمممممم
ماری: اعا اعا رو حرف من حرف نزن
کوک هاینی رو میزاره تو بغلش: اینقدر به بچه ها گیر نده بزار بازی کنن هر کار دوست دارن بکنن
ماری هاینی رو از بغل کوک میکشه بیرون: ما مثل شما پول نداریم، مادر نداریم، پدر نداریم، ما فقط همو داریم اگر یکیمون خراب بشه بقیه هم دست کمی از اون نمیگیرن(عصبی)
کوک: مگه چی گفتم؟
ماری: چی نگغتی، هاینی بیا بریم(دستشو گرفت رفت)
نورا: لطفا، خواهش میکنم دیگه نه دربارش خرف بزن نه خودت بهش فکر کن اون دیونه نیست فقط تنهاس، دیگه باهاش درباره ازاد بودن بچه ها حرف نزن
می سان: اگر یکی از بچه هارو ول کنه خیلی بد میشه
دان بی: وقتی نمیدونی چی گشیده حرف نزن اکی؟
همشون رفتن دنبال ماری
کوک: من چیزی گفتم؟
ته: اینا چه حرفایی بود زدی؟
کوک: باشه بابا
نامجون: بچه ها بیاین
رفتن پیش هم دیگه و ته کوک جیمین تمام قضیه رو تعریف کردن
یونگی: پس یکی خوابوند تو گوش کوک و ته ها؟؟(خنده)
ته: هیونگ نخند
جین: پسر عاشق شدی رفت
ته: عه، من عاشق نشدم، فقط دلم یه دوستی ساده میخواد (از پیششون رفت)
سر کلاس
ته: ماری یه چیزی میخوام بهت بگم
ماری: بگو(بی حال)
ته: میشه دوست باشیم؟
ماری: فکرشم نکن
ته: لطفا، ببین من تاحالا به کسی برای دوستی التماس نکردم
ماری: به من ربطی نداره
ته: عوفففف
ماری: یه فرست؟
ته: یه فزست(با ذوق)
ماری: باشه(لبخند)
بعد مدرسه
ویو ماری
رفتم لباسمو پوشیدم که برم کافه که گوشیم زنگ خورد
ماری: بله بفرمایین؟
پرستار: پرستار تیمارستان....... هستم
ماری: اها تیمارستان مادرم چیزی شده؟
پرستار: یه خبر دارم براتون
ماری: بگید
پرستار: مادرتون حاملس
ماری: از کی؟ چطور؟
پرستار: با یه مرد داخل تیمارستان رابطه داشته همین دیروز فهمیدیم
ماری: باشه ممنون
یعنی چی که حاملس؟؟؟؟
واییییی خدایا خودت کمک کن
سه هیون: کی بود؟
ماری: مامان از یکی از مردای تیمارستان حاملس و چند هفته بقیش رو نپرس که خودمم تو شکم
(رفت بیرون که بره کافه)
کلی داشتیم میخندیدیم که هاینی و سه هیون اومدن هاینی سریع پرید بغلم
هاینی: اجیییییییی
ماری: امتحان امروزت چطور بود؟
هاینی: هرو جواب دادم دیگه نمیدونم چند میشم
می سان: هاینی جونننن معلومه که 20 میشیییی
ماینی: امید وارم
پاشدم رفتم سمت سه هون
سه هون اروم: ابجی مگه این همون نبود که میخواست بهت تجاوز کنه
براش تعریف کردم
سه هون: بازم مواظب خودت باش
ماری: باشه.... اینا رو ول کن خودت چطور امتحان دادی؟؟؟؟
سه هون: ابجی چیزه اممم
ماری: از زیرش در نرو بگو
سه هون کمرمو گرفت لپامو
سریع بوسید با عجله گفت: من دیگه برم ابجی خداحافظ
دان بی: قشنگ معلومه تر زده
کوک: این بچه کوچولو کیه؟
ماری: ابجیمه
کوک: میشه یه بار بیاریش با هم بازی کنیم؟
ماری: نه اون درس داره امتحان داره قرار نیس بازی زیاد بکنه
هاینی: ابجییییی این یه هفته رو اصلا تلوزیون ندیدم بازی نکردمممممم
ماری: اعا اعا رو حرف من حرف نزن
کوک هاینی رو میزاره تو بغلش: اینقدر به بچه ها گیر نده بزار بازی کنن هر کار دوست دارن بکنن
ماری هاینی رو از بغل کوک میکشه بیرون: ما مثل شما پول نداریم، مادر نداریم، پدر نداریم، ما فقط همو داریم اگر یکیمون خراب بشه بقیه هم دست کمی از اون نمیگیرن(عصبی)
کوک: مگه چی گفتم؟
ماری: چی نگغتی، هاینی بیا بریم(دستشو گرفت رفت)
نورا: لطفا، خواهش میکنم دیگه نه دربارش خرف بزن نه خودت بهش فکر کن اون دیونه نیست فقط تنهاس، دیگه باهاش درباره ازاد بودن بچه ها حرف نزن
می سان: اگر یکی از بچه هارو ول کنه خیلی بد میشه
دان بی: وقتی نمیدونی چی گشیده حرف نزن اکی؟
همشون رفتن دنبال ماری
کوک: من چیزی گفتم؟
ته: اینا چه حرفایی بود زدی؟
کوک: باشه بابا
نامجون: بچه ها بیاین
رفتن پیش هم دیگه و ته کوک جیمین تمام قضیه رو تعریف کردن
یونگی: پس یکی خوابوند تو گوش کوک و ته ها؟؟(خنده)
ته: هیونگ نخند
جین: پسر عاشق شدی رفت
ته: عه، من عاشق نشدم، فقط دلم یه دوستی ساده میخواد (از پیششون رفت)
سر کلاس
ته: ماری یه چیزی میخوام بهت بگم
ماری: بگو(بی حال)
ته: میشه دوست باشیم؟
ماری: فکرشم نکن
ته: لطفا، ببین من تاحالا به کسی برای دوستی التماس نکردم
ماری: به من ربطی نداره
ته: عوفففف
ماری: یه فرست؟
ته: یه فزست(با ذوق)
ماری: باشه(لبخند)
بعد مدرسه
ویو ماری
رفتم لباسمو پوشیدم که برم کافه که گوشیم زنگ خورد
ماری: بله بفرمایین؟
پرستار: پرستار تیمارستان....... هستم
ماری: اها تیمارستان مادرم چیزی شده؟
پرستار: یه خبر دارم براتون
ماری: بگید
پرستار: مادرتون حاملس
ماری: از کی؟ چطور؟
پرستار: با یه مرد داخل تیمارستان رابطه داشته همین دیروز فهمیدیم
ماری: باشه ممنون
یعنی چی که حاملس؟؟؟؟
واییییی خدایا خودت کمک کن
سه هیون: کی بود؟
ماری: مامان از یکی از مردای تیمارستان حاملس و چند هفته بقیش رو نپرس که خودمم تو شکم
(رفت بیرون که بره کافه)
۳.۹k
۱۲ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.