P:6
دکتر اومد رفتم سمتش
-دکتر.. حالش خوبه؟ *نگران*
دکتر:بله.. به سرشون ضربه خورده... لطفا تا چند روز فشار عصبی بهشون وارد نشه
-.ب.باشه... میتونم ببرمش
دکتر:بله
-ممنون
دکتر رفت رفتم داخل اتاق دیدم نشسته و سرش پایینه
-یونا
+...
-رفتم سمتش و نشستم روی زانو هام تا صورتشو ببینم
-یونا منو نگاه کن
+نمیخوام*بغض*
-انقدر از من بدت میاد؟ *لبخند غمگین*
+..ن.. نه
-بلند شدم و نشستم کنارش بغلش کردم و سرشو نوازش کردم
-میخوای.. یه چیزی برات بگیرم؟
+نه
-بریم خونه؟
+.*سرشو به نشونه ی اره تکون داد*
-بلند شو عزیزم
بلند شد رفتیم داخل ماشین
....
رسیدیم خونه پیاده شد.. رفت داخل سالن.. سرمو گذاشتم روی فرمون...
-چرا؟ انقدر ناراحته. مگه من چیکارش کردم؟ *بغض*
از ماشین پیاده شدم رفتم داخل عمارت و رفتم اتاقم
....
لباسامو عوض کردم دراز کشیدم روی تخت... یه وقت. توی سالن دوباره دعوا نکنه! اگه مسخرش کنن چی؟ باید.. باید بیارمش پیش خودم.. نباید ناراحت بشه
+روی تختم دراز کشیده بودم انیا و رزی هم روی تختم نشسته بودن... هیچکدممون حرف نمیزدیم تا اینکه
علامت رزی=
=میگم... چیزه.. یونا میخوای برم به اجوما بگم که یه چند روزی بری خونه ی خودت( یونا خونه نقلی داره)
+نه*اروم*
×یونا چیشده.. چرا حرف نمیزنی؟
+هیچی نشده
×اینجوری میکنی ما بیشتر نگرانت میشیم
+نمیخواد نگران بشید
-رفتم داخل سالن.
...
دیدم یونا دراز کشیده و توی خودش جمع شده و دوتا دختر هم کنارشن
-ی.. یونا
+*برمیگرده*
-یه لحظه میای؟
+.ا.اره
بلند شدم و باهاش رفتم داخل حیاط
-دکتر گفت که... باید مواظبت باشم
+ب.برای چی؟
-به خاطر ضربه ای که به سرت خورده...نباید بهت فشار بیاد
+من.خوبم
-دکتر.. حالش خوبه؟ *نگران*
دکتر:بله.. به سرشون ضربه خورده... لطفا تا چند روز فشار عصبی بهشون وارد نشه
-.ب.باشه... میتونم ببرمش
دکتر:بله
-ممنون
دکتر رفت رفتم داخل اتاق دیدم نشسته و سرش پایینه
-یونا
+...
-رفتم سمتش و نشستم روی زانو هام تا صورتشو ببینم
-یونا منو نگاه کن
+نمیخوام*بغض*
-انقدر از من بدت میاد؟ *لبخند غمگین*
+..ن.. نه
-بلند شدم و نشستم کنارش بغلش کردم و سرشو نوازش کردم
-میخوای.. یه چیزی برات بگیرم؟
+نه
-بریم خونه؟
+.*سرشو به نشونه ی اره تکون داد*
-بلند شو عزیزم
بلند شد رفتیم داخل ماشین
....
رسیدیم خونه پیاده شد.. رفت داخل سالن.. سرمو گذاشتم روی فرمون...
-چرا؟ انقدر ناراحته. مگه من چیکارش کردم؟ *بغض*
از ماشین پیاده شدم رفتم داخل عمارت و رفتم اتاقم
....
لباسامو عوض کردم دراز کشیدم روی تخت... یه وقت. توی سالن دوباره دعوا نکنه! اگه مسخرش کنن چی؟ باید.. باید بیارمش پیش خودم.. نباید ناراحت بشه
+روی تختم دراز کشیده بودم انیا و رزی هم روی تختم نشسته بودن... هیچکدممون حرف نمیزدیم تا اینکه
علامت رزی=
=میگم... چیزه.. یونا میخوای برم به اجوما بگم که یه چند روزی بری خونه ی خودت( یونا خونه نقلی داره)
+نه*اروم*
×یونا چیشده.. چرا حرف نمیزنی؟
+هیچی نشده
×اینجوری میکنی ما بیشتر نگرانت میشیم
+نمیخواد نگران بشید
-رفتم داخل سالن.
...
دیدم یونا دراز کشیده و توی خودش جمع شده و دوتا دختر هم کنارشن
-ی.. یونا
+*برمیگرده*
-یه لحظه میای؟
+.ا.اره
بلند شدم و باهاش رفتم داخل حیاط
-دکتر گفت که... باید مواظبت باشم
+ب.برای چی؟
-به خاطر ضربه ای که به سرت خورده...نباید بهت فشار بیاد
+من.خوبم
۵.۷k
۲۳ آذر ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.