پارت۶۱(یخی که عاشق خورشید شد)
(یخی که عاشق خورشید شد)
پارت ۶۱
فردا
/از زبانا.ت
با سردرد بدی از خواب بیدار شدم فکنم بخاطر قرص هایی که دیشب خوردمِ..ساعتو نگاه کردم..ساعت ۳ ظهر بود لعنت چرا اینقدر دیر آخه
عین قورباغه از سرجام پریدم ساعت ۵ جلسه داشتیم اصلا نفهمیدم چجوری رفتم حموم اومدم
زود سریع آماده شدم ساعتو نگاه کردم ۴ نیم بود
هنوز نیم ساعت وقت داشتم..در یخچالو باز کردم یه چیز سرپایی خوردم اصلا وقته وقت تلف کردن نداشتم جلسه مهمی بود
رفتم تو سالن وارد اتاق جلسه شدم همه اومده بودن انگار آخرین نفر بودم ولی ساعت ۵ دیقه به ۵ بود که..ولشکن مهم نیست
به همه ادای احترام کردم و سر جام نشستم تهیونگ هم صندلی رو به روم نشسته بود اما اصلا توجهی بهش نکردم باید تمام تمرکزمو بزارم رو این جلسه
شروع کردیم به نشون دادن طرح هامون که به اخرای جلسه رسیدیم از سر جام پاشدم و رو به روی همشون واستادم
ا.ت:خب همتون میدونید که من هم از طرف شرکت خودم و از طرف شرکت پارک یون یونگ یعنی مادرم اینجام پس بیشترین کارها بر عهده منه و این پروژه یکی از مهمترین پروژه هاس پس بیاین تو این ۲ هفته حسابی روش کار کنیم.موفق باشین!
خواستم برم که یکی از صاحب شرکتا گفت:خانم ا.ت منم میخوام چیزی رو مطرح کنم لطفا چند لحظه واستید.
ا.ت:بله بفرمایید.
مرده:خب امشب یه مهمونی ترتیب داده شده برای این پروژه ساعت ۸ منتظرتون هستم.
ا.ت:ایده خوبیه این مهمونی ولی ببخشید من امشب تو این مهمونی شرکت نمیکنم. فعلا از حضورتون مرخص میشم.
و رفتم داخل اتاقم ساعتو نگاه کردم ساعت ۷ بود ..یعنی اینا میخواستن یه ساعت دیگه برن مهمونی؟عجب حصله ای دارن باز اینا
پاشدم یه تیشرت لانگ سفید ساده پوشیدم و یه شلوارک گشاد سفید با جوراب بلند و جردن موهامم گوجه ای بستم اخییی چقدر دلم برای این استایلم تنگ شده بود از بس کت و شلوار پوشیده بودم حس این حاج خانوما رو داشتم
زنگ منشی زدم و گفتم میرم یه دوری تو این کشور غریب بزنم پس مترجم رو بفرست.
رفتم بیرون از اتاقم داشتم از راهرو رد میشدم که چشم به تهیونگ خورد احتمالا اونم مهمونی نرفته بود..اما اصلا به من دیگه ربطی نداشت کارای اون
از کنارش بی تفاوت رد شدم که از پشت دستمو گرفت کشید طرف خودش..خشکم زده بود از حرکتش
ا.ت:هویی داری چیکار میکنی دستمو ول کن(جدی)
تهیونگ:بازم هوی؟(لبخند)
دستامو از دستش در اوردم و با لحن خیلی جدیی گفتم
ا.ت:اره هوی
تهیونگ:بیا همین یه شبو باهم حرف بزنیم..رومو زمین ننداز لطفا
ا.ت:نمی..
تهیونگ:گفتم لطفا
ا.ت:فقط یکساعت
یه لبخند زد و دوباره دستمو گرفت
تهیونگ:بریم
ا.ت:تو چرا هی دستمو میگیری دستمو ول کن
تهیونگ:باشه..ببخشید حالا بیا بریم
...
پارت ۶۱
فردا
/از زبانا.ت
با سردرد بدی از خواب بیدار شدم فکنم بخاطر قرص هایی که دیشب خوردمِ..ساعتو نگاه کردم..ساعت ۳ ظهر بود لعنت چرا اینقدر دیر آخه
عین قورباغه از سرجام پریدم ساعت ۵ جلسه داشتیم اصلا نفهمیدم چجوری رفتم حموم اومدم
زود سریع آماده شدم ساعتو نگاه کردم ۴ نیم بود
هنوز نیم ساعت وقت داشتم..در یخچالو باز کردم یه چیز سرپایی خوردم اصلا وقته وقت تلف کردن نداشتم جلسه مهمی بود
رفتم تو سالن وارد اتاق جلسه شدم همه اومده بودن انگار آخرین نفر بودم ولی ساعت ۵ دیقه به ۵ بود که..ولشکن مهم نیست
به همه ادای احترام کردم و سر جام نشستم تهیونگ هم صندلی رو به روم نشسته بود اما اصلا توجهی بهش نکردم باید تمام تمرکزمو بزارم رو این جلسه
شروع کردیم به نشون دادن طرح هامون که به اخرای جلسه رسیدیم از سر جام پاشدم و رو به روی همشون واستادم
ا.ت:خب همتون میدونید که من هم از طرف شرکت خودم و از طرف شرکت پارک یون یونگ یعنی مادرم اینجام پس بیشترین کارها بر عهده منه و این پروژه یکی از مهمترین پروژه هاس پس بیاین تو این ۲ هفته حسابی روش کار کنیم.موفق باشین!
خواستم برم که یکی از صاحب شرکتا گفت:خانم ا.ت منم میخوام چیزی رو مطرح کنم لطفا چند لحظه واستید.
ا.ت:بله بفرمایید.
مرده:خب امشب یه مهمونی ترتیب داده شده برای این پروژه ساعت ۸ منتظرتون هستم.
ا.ت:ایده خوبیه این مهمونی ولی ببخشید من امشب تو این مهمونی شرکت نمیکنم. فعلا از حضورتون مرخص میشم.
و رفتم داخل اتاقم ساعتو نگاه کردم ساعت ۷ بود ..یعنی اینا میخواستن یه ساعت دیگه برن مهمونی؟عجب حصله ای دارن باز اینا
پاشدم یه تیشرت لانگ سفید ساده پوشیدم و یه شلوارک گشاد سفید با جوراب بلند و جردن موهامم گوجه ای بستم اخییی چقدر دلم برای این استایلم تنگ شده بود از بس کت و شلوار پوشیده بودم حس این حاج خانوما رو داشتم
زنگ منشی زدم و گفتم میرم یه دوری تو این کشور غریب بزنم پس مترجم رو بفرست.
رفتم بیرون از اتاقم داشتم از راهرو رد میشدم که چشم به تهیونگ خورد احتمالا اونم مهمونی نرفته بود..اما اصلا به من دیگه ربطی نداشت کارای اون
از کنارش بی تفاوت رد شدم که از پشت دستمو گرفت کشید طرف خودش..خشکم زده بود از حرکتش
ا.ت:هویی داری چیکار میکنی دستمو ول کن(جدی)
تهیونگ:بازم هوی؟(لبخند)
دستامو از دستش در اوردم و با لحن خیلی جدیی گفتم
ا.ت:اره هوی
تهیونگ:بیا همین یه شبو باهم حرف بزنیم..رومو زمین ننداز لطفا
ا.ت:نمی..
تهیونگ:گفتم لطفا
ا.ت:فقط یکساعت
یه لبخند زد و دوباره دستمو گرفت
تهیونگ:بریم
ا.ت:تو چرا هی دستمو میگیری دستمو ول کن
تهیونگ:باشه..ببخشید حالا بیا بریم
...
۱۱.۶k
۱۶ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.