فیک جیمین:عشق/پارت دهم(لایک ایندفعه زیاد شه لطفا)
یک ماه گذشت و جیمین خیلی عوض و هردوشون خیلی بهم وابسته شده بودن .
یه روز دکتر زنگ زد و گفت میاد تا ات رو معاینه کنه.
دکتر اومد و جیمین اون رو پیش ات برد دکتر پاهای ات رو معاینه کرد و گفت پاهات خوب شده فقط باید این ۲ هفته بتونی به کمک من و آقای پارک راه برین.
ات: بله
خب الان دستاتو بهم بده و بلند شو .
ات تمام سعیشو کرد ولی نتونست و ناامیدانه نشست
جیمین:دکتر میتونم من بهش کمک کنم
دکتر:باشه فردا بازم بهتون سر میزنم خدافظ
دکتر رفت .
جیمین:خب ات ناراحت نباش و به من تکیه کن من کمکت میکنم.
ات:باشه
جیمین دستاشو گرفت و بلندش کرد .
جیمین:سنگینیتو بزار رو من و پاهاتو بزار جلو .
جیمین خیلی امیدوار بود و میخواست هرطور شده حال ات رو خوب کنه. ات هم تمام سعیشو میکرد.
شب شد و ات خیلی خسته شده بود ، جیمین هم با خستگی اومد و پتو رو کشید روی ات و خودشم دراز کشید و ات رو بغل کرد و خوابیدن.
۱ هفته گذشت و ات و جیمین تمام تلاششون رو کرده بودن دکتر اومد و گفت که ات خیلی پیشرفت کرده و اگه یکم ات اراده کنه میتونه راه بره و بدوئه.
دکتر رفت و جیمین اومد رو تخت نشست و ات که رو ویلچر بود کشید به سمت خودش و دستاشو گرفت و گفت:ات من این یک ماه خیلی بهت وابسته شدم و نمیخوام دیگه ازت جدا بشم و میخوام هرطور شده بتونی راه بری پس تمام تلاشمو بکن من میخوام اون لبخندو به لبات برگردونم .
ات:جیمین خیلی دوست دارم
جیمین:من عاشقتم
بعد لباشو گذاشت رو لبای ات و بغلش کرد و بعدش رو تخت گذاشت و پتو رو کشید و بعد اینکه خوابش برد رفت بیرون و چند تا خرید کرد و برگشت بعد رفت آشپز خونه تا سوپ درست کنه یکدفعه دید یه صدایی از اتاق اومد سریع رفت بالا و درو باز کرد و یکدفعه دید ات جلوش وایستاده و بهش نگاه میکنه خواست بره سمتش ولی ات گفت که همونجا بمون و بعد آروم پاهاشو جلو گذاشت و وقتی رسید به جیمین افتاد بغلش.
جیمین اشک تو چشاش جمع شد .
ات:جیمین من تونستم
جیمین:خیلی خوشحالم بیا ببرمت پایین
ات:نه میخوام خودم بیام
جیمین: پله خطرناکه پس دستتو بده به من باهم بریم
ات:باشه
ات به کمک جیمین از پله ها پایین اومد و بعد باهم نشستن شام خوردن.
جیمین:امروز میخوام ببرمت بیرون
ات: سخته
جیمین: میدونم ولی تو میتونی
ات خندید و گفت :باشه
ات بعد خوردن از جاش آروم بلند شد و جیمین خواست بیاد ولی ات نزاش و خواست خودش بره بالا لباساشو بپوشه، اون از دیوار گرفت و رفت بالا لباساشو با ذحمت پوشید و کیفشو برداشت و اومد پایین .
جیمین خیلی خوشحال بود.
ات از پله ها اومد پایین و دیگه خسته شد و نشست جیمین اومد کنارش و گفت:عزیزم لازم نیس انقد به خودت فشار بیاری .
جیمین ات رو بلند کرد و برد سوار ماشین کرد .
کامنت بزارین : )
یه روز دکتر زنگ زد و گفت میاد تا ات رو معاینه کنه.
دکتر اومد و جیمین اون رو پیش ات برد دکتر پاهای ات رو معاینه کرد و گفت پاهات خوب شده فقط باید این ۲ هفته بتونی به کمک من و آقای پارک راه برین.
ات: بله
خب الان دستاتو بهم بده و بلند شو .
ات تمام سعیشو کرد ولی نتونست و ناامیدانه نشست
جیمین:دکتر میتونم من بهش کمک کنم
دکتر:باشه فردا بازم بهتون سر میزنم خدافظ
دکتر رفت .
جیمین:خب ات ناراحت نباش و به من تکیه کن من کمکت میکنم.
ات:باشه
جیمین دستاشو گرفت و بلندش کرد .
جیمین:سنگینیتو بزار رو من و پاهاتو بزار جلو .
جیمین خیلی امیدوار بود و میخواست هرطور شده حال ات رو خوب کنه. ات هم تمام سعیشو میکرد.
شب شد و ات خیلی خسته شده بود ، جیمین هم با خستگی اومد و پتو رو کشید روی ات و خودشم دراز کشید و ات رو بغل کرد و خوابیدن.
۱ هفته گذشت و ات و جیمین تمام تلاششون رو کرده بودن دکتر اومد و گفت که ات خیلی پیشرفت کرده و اگه یکم ات اراده کنه میتونه راه بره و بدوئه.
دکتر رفت و جیمین اومد رو تخت نشست و ات که رو ویلچر بود کشید به سمت خودش و دستاشو گرفت و گفت:ات من این یک ماه خیلی بهت وابسته شدم و نمیخوام دیگه ازت جدا بشم و میخوام هرطور شده بتونی راه بری پس تمام تلاشمو بکن من میخوام اون لبخندو به لبات برگردونم .
ات:جیمین خیلی دوست دارم
جیمین:من عاشقتم
بعد لباشو گذاشت رو لبای ات و بغلش کرد و بعدش رو تخت گذاشت و پتو رو کشید و بعد اینکه خوابش برد رفت بیرون و چند تا خرید کرد و برگشت بعد رفت آشپز خونه تا سوپ درست کنه یکدفعه دید یه صدایی از اتاق اومد سریع رفت بالا و درو باز کرد و یکدفعه دید ات جلوش وایستاده و بهش نگاه میکنه خواست بره سمتش ولی ات گفت که همونجا بمون و بعد آروم پاهاشو جلو گذاشت و وقتی رسید به جیمین افتاد بغلش.
جیمین اشک تو چشاش جمع شد .
ات:جیمین من تونستم
جیمین:خیلی خوشحالم بیا ببرمت پایین
ات:نه میخوام خودم بیام
جیمین: پله خطرناکه پس دستتو بده به من باهم بریم
ات:باشه
ات به کمک جیمین از پله ها پایین اومد و بعد باهم نشستن شام خوردن.
جیمین:امروز میخوام ببرمت بیرون
ات: سخته
جیمین: میدونم ولی تو میتونی
ات خندید و گفت :باشه
ات بعد خوردن از جاش آروم بلند شد و جیمین خواست بیاد ولی ات نزاش و خواست خودش بره بالا لباساشو بپوشه، اون از دیوار گرفت و رفت بالا لباساشو با ذحمت پوشید و کیفشو برداشت و اومد پایین .
جیمین خیلی خوشحال بود.
ات از پله ها اومد پایین و دیگه خسته شد و نشست جیمین اومد کنارش و گفت:عزیزم لازم نیس انقد به خودت فشار بیاری .
جیمین ات رو بلند کرد و برد سوار ماشین کرد .
کامنت بزارین : )
۱۲.۳k
۱۵ بهمن ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱۱۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.