𝒃𝒆 𝒎𝒚 𝒎𝒂𝒇𝒊𝒂²⁸
𝒃𝒆 𝒎𝒚 𝒎𝒂𝒇𝒊𝒂²⁸
هایون: مستر جئون... اگر میخوای سالم بمونه به این لوکی که میفرستم بیا*جدی*
کوک: عوضی*عصبی*
گوشی رو قطع کردم و منتظر ارسال لویکشن شدم... تموم بدنم یخ کره بود... خودمو جمع و جور کردم و سوار ماشین شدم پشت صندق عقت کلی اسلحه داشتم اما فقط سه تا کُلت برداشتم و با تمام سرعت حرکت میکرد.... آدرس کم کم به بیرون از شهر کشیده شد.... یعنی ات الان کجاست؟...........
به یه جای خیلی قدیمی و کهنه رسیدم مثل یه مهمانسرا بود اما خالی از جمعیت.... ماشین و پارک کردم و اسلحه رو تو جیبم کردم....
کوک: اتتت*داد*
چند نفر از بادیگاردای هایون نزدیکم اومدن به عقب رفتم... اما هنوز زود بود اسلحه ها رو درارم...
---: نمیخواین جون کوچولوتون رو نجات بدین*خنده ترسناک*
کوک: عوضی*خشم خالص*
به درون مهمانسرا رفتم.... با ات که روی یه صندلی بسته بودنش مواجه شدم.... از دست و پاش داشت خون میومد...... من چیکار کردم.....
ات:ک... کوک*گریه. ترس*
هایون نزدیک تر اومد...
هایون: ببینم مستر جئون... یه گفت و گوی سادست اسلحه ندارین که؟
کوک: خفه شو و شرطتت رو بگو*عصبی. کلافه*
هایون:*اشاره به بادیگاردا*
بادیگارداش به سمتم اومدن...
کوک: هییی... باشه *داد. بم*
دو تا از اسلحه هارو دراوردم و اون یکی رو جا.ساز کرده بودم....
هایون: خوبه...*خنده بلند*
هایون: مستر جئون... اگر میخوای سالم بمونه به این لوکی که میفرستم بیا*جدی*
کوک: عوضی*عصبی*
گوشی رو قطع کردم و منتظر ارسال لویکشن شدم... تموم بدنم یخ کره بود... خودمو جمع و جور کردم و سوار ماشین شدم پشت صندق عقت کلی اسلحه داشتم اما فقط سه تا کُلت برداشتم و با تمام سرعت حرکت میکرد.... آدرس کم کم به بیرون از شهر کشیده شد.... یعنی ات الان کجاست؟...........
به یه جای خیلی قدیمی و کهنه رسیدم مثل یه مهمانسرا بود اما خالی از جمعیت.... ماشین و پارک کردم و اسلحه رو تو جیبم کردم....
کوک: اتتت*داد*
چند نفر از بادیگاردای هایون نزدیکم اومدن به عقب رفتم... اما هنوز زود بود اسلحه ها رو درارم...
---: نمیخواین جون کوچولوتون رو نجات بدین*خنده ترسناک*
کوک: عوضی*خشم خالص*
به درون مهمانسرا رفتم.... با ات که روی یه صندلی بسته بودنش مواجه شدم.... از دست و پاش داشت خون میومد...... من چیکار کردم.....
ات:ک... کوک*گریه. ترس*
هایون نزدیک تر اومد...
هایون: ببینم مستر جئون... یه گفت و گوی سادست اسلحه ندارین که؟
کوک: خفه شو و شرطتت رو بگو*عصبی. کلافه*
هایون:*اشاره به بادیگاردا*
بادیگارداش به سمتم اومدن...
کوک: هییی... باشه *داد. بم*
دو تا از اسلحه هارو دراوردم و اون یکی رو جا.ساز کرده بودم....
هایون: خوبه...*خنده بلند*
۱۲.۲k
۱۲ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.